انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :داستان پیامبر و درخت نخل
نویسنده :ماه سنا


داستان پیامبر و درخت نخل  


قسمت کودکان به منظور آشنایی بیشتر کودکان شهرمان با مسائل مختلف از جمله مسائل دینی و قرآنی است.

 
در اولین مطلبی که در این قسمت قرار میدهیم، میپردازیم به داستانی از پیامبر و آیاتی که در آن مورد نازل شده است.
این داستان مربوط به نزول آیات یک تا ده سوره "لیل" میباشد.
 
-خدایا! خدایا!...با همسایه ام چه کنم؟
پیامبر خدا،حضرت محمد(ص)از مرد خواست که آرام بگیردو بگوید چه شده است.
مرد کف مسجد نشست.با پشت دست ،اشک چشمانش را گرفت.دست هایش میلرزید.گفت:"من بچه های زیادی دارم.خانه ام کوچک است،اما همسایه ام نخلستانی بزرگ دارد.شاخه ی یکی از نخلهایش به خانه ی ما آمده است .هر بار که همسایه ام برای چیدن خرما بالای نخل می رود،چند تا خرما به خانه ی ما می افتد.بچه ها خرماها را برمی دارند که بخورند،اما همسایه ام از نخل پایین می آید و خرماها را میگیرد.حتی اگر بچه ها خرما را در دهان هم گذاشته باشند ،با انگشت بیرونش می آورد.
پیامبر خدا مدتی ساکت ماند.او بچه ها را خیلی دوست داشت.یرانجام گفت:"ان شاالله خدا کمک میکند.صبر کن."
بعد از این حرف،پیامبر نام و نشانی همسایه ی مرد را گرفت. همان روز پیامبر به دیدار صاحب نخل رفت.
مرد،بزرگ قامت و بلند بود...اما با دیدن پیامبر،کمی دست و پایش را جمع کرد.با چشمان ریزش،به پیامبر نگاه کرد.
پیامبر گفت:"آن نخل را که شاخه اش به خانه ی همسایه ات رفته،به من می بخشی؟در برابرش،خدا در بهشت به تو نخلی خواهد داد."
صاحب نخل،دلش با خدا و پیامبر نبود.پوزخندی زد و گفت:میوه ی آن درخت،از همه ی نخل هایم بهتر است.نه،نخلم را نمی بخشم! این را گفت و با خشم از آن جا رفت.
مردی حرف های پیامبر را می شنید-از کسانی بود که دلش برای خدا و پیامبر می تپید- گفت:"یا رسول الله! اگر اجازه بدهید،من آن نخل را از صاحب باغ می خرم."
پیامبر لبخندی زد و فرمود:"بله ،خوب است."
مرد سراغ صاحب نخل رفت و با او درباره ی خرید نخل حرف زد.صاحب نخل گفت:"آیا خبر داری که محمئ به خاطر آن حاضر بود نخلی در بهشت به من بدهد؟...اما من گفتم ،از میوه ی این درختم ،خیلی خوشم می آید!"
مرد خریدار گفت:"بالاخره آن را میفروشی؟"
صاحب نخل مثل چوب بی حرکت ماند.فقط دستش را بالا انداخت و گفت:"نه...مگر اینکه قیمت خیلی بالایی پیشنهاد کنند!"
خریدار پرسید:"خب ،نظرت چیست؟"
صاحب نخل گفت:"چهل نخل در برابرش می خواهم."
خریدار آهی کشید و قدمی عقب گذاشت.این تقریبا نصف ثروتش بود.بنابراین گفت:"این قیمت زیاد است.آخر بی انصاف،چهل نخل در برابر یک نخل؟!"
صاحب نخل شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد.اما دل خریدار با پیامبر بود.بنابراین دست صاحب نخل را گرفت و گفت:"باشد...قبول می کنم و چهل نخل به تو می دهم."
چشم های مرد صاحب نخل برق زد .گفت:"پس شاهدت را حاضر کن."
گروهی از آن جا میگذشتند.خریدار آن ها را صدا زد تا شاهد این خرید و فروش شوند.
خریدار شاد و خندان پیش پیامبر دوید و گفت:"ای پیامبر خدا،حالا آن درخت مال من شد.آن را به شما هدیه می کنم."
پیامبر گفت:"خدا از تو راضی باشد و در باغ های بهشتی،خانه ات دهد."
آن وقت پیامبر به خانه ی مرد فقیر رفت و گفت:"نخل از این به بعد مال تو و بچه های تو باشد."
مرد فقیر گفت:"خدایا تو را شکر می کنم که صدای مرا شنیدی."
بچه های مرد فقیر شاد شدند و خندیدند.آنگاه این آیه ها بر پیامبر نازل شد:
 
"قسم به شب،آنگاه که جهان را در خود فرو پوشد و قسم به روز،آنگاه که روشن شود
که نتیجه ی کار و کوشش شما متفاوت است
اما آن کس که بخشش و پرهیزکاری کرد
و آن بهترین را باور داشت،پس برای بهشت آماده اش می کنیم.
اما آن کس که بخل کرد و خود را بی نیاز شمرد و آن بهترین را دروغ شمرد،او را برای جهنم آماده می سازیم..."
 
امیدواریم که کودکان عزیز با خواندن این مطلب و دیگر مطالبی که در این قسمت قرار خواهیم داد درسهای زندگی بیاموزند و در زندگی روزمره مورد استفاده قرار دهند.