انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :داستان کوتاه روز پدر
نویسنده :ماه سنا



داستان کوتاه روز پدر



picrozepedar aftab98.ir 9 داستان کوتاه روز پدر



داستان شماره یک:



در و پسری مهمان حضرت علی(ع) شدند. بعد از غذا خوردن، حضرت علی(ع) برای آنها آفتابه و لگن و حوله آورد تا دست خود را بشویند حضرت شخصاَََ نزد پدر رفت و آب ریخت تا دستش را بشوید. او خجالت کشید و عذر خواهی می‌کرد، ولی حضرت علی(ع) با اصرار دست او را شست.



سپس علی(ع) آفتابه و لگن را به پسرش محمد حنفیه داد و فرمود: دست این پسر مهمان را بشوی. آنگاه فرمود:«اگر این پسر تنها بود، دستش را خودم می‌شستم اما خداوند دوست دارد آن جا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین انها در احترامات فرق گذاشته شود.»



داستان شماره دو:



گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» گفت:« آن چوب‌ها که بر تن می‌آمد تحمل می‌کردم اکنون که بر جگرم می‌آید تحمل ندارم»