روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد
خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش
همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
" خدایا! می خواهی که اکنون چه کنم؟ "
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود،
تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:
مغازه ام سوخت! اما ایمانم نسوخته است! فردا شروع به کار خواهم کرد!