ff0000;"> میدونی مامان جونم ؟
ff0000;"> بودن تو برام عادت بود
ff0000;">یعنی یه جوری عادت کرده بودم هرروز که بیدار بشم ببینمت و
ff0000;">همیشه باشی
ff0000;">میدونم قدر بودنتو ندونستم
ff0000;">اما الان که دیدنت غیرممکنه حاضرم همه زندگیمو بدم فقط برای
ff0000;">
ff0000;">یک ثانیه دیدنت ... .
ff0000;">به یک ثانیه هم قانعم ولی فقط میخوام یه بار دیگه تو بغلت آروم
ff0000;">بگیرم
ff0000;">آخ خـــــدا ... چقدر سخته ...
ff0000;">من واقعا ديگه بريدم ديگه اصلا نميتونم زندگي كنم ...
ff0000;">ديگه صبح ها اصلا علاقه اي به بلند شدن ندارم .
ff0000;">تصمیم گرفتم شبا دیازپام بخورم وروزا لورازپام...تا ثانیه های بی تو بودن را حس نکنم!!!
ff0000;">
ff0000;">الان كه دارم اينو مينويسم همينجوري اشكم داره مياد .
ff0000;">به خدا اين مشكل براي من خيلي بزرگــــــــــــــــــــــه .
ff0000;">من اصلا نميتونم تحمل كنم
ff0000;">هردقيقه كارم شده گريه ... فك كردن به تو
ff0000;">اين عذابم ميده كه همه حتي ميخوان فكر تو هم از من
ff0000;"> بگيرن
ff0000;">بايد عادت كنم ديگـــــه . چند وقت ديگه كه بگذره اين داغم كهنه
ff0000;">ميشه برا همه ولي
ff0000;">من هيچوقت نميتونم آروم شم ....