انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :رف میبارد در این اندوه تنهایی...
نویسنده :یسنا





 



من عاشق زمستانم



عاشق اینکه ببینمت در زمستان آرام



راه می روی که سر نخوری !



گونه هایت از سرما سرخ شده است



سر خود را تا حد ممکن در یقه ات فرو کرده ای



دست هایت در جیبت به هم مچاله شده



معصومانه به زمین خیره ای



چه قدر دوست داشتنی شده ای



حرفم را پس میگیرم



من عاشق زمستان نیستم ، عاشق توام …



 





 



فصل که رخت عوض می کند دوباره عاشقت می شوم …



گیرم زمستان باشد و من آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم !



عشق تو همین شال پشمی است که نفسم را گرم می کند !



 





مبار ای برف!



تو روح آسمان همراه خود داری



تو پیوندی میان عشق و پروازی



تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها



تو که فصل سپیدی را سرآغازی





 



عشق یعنی آن نخستین حرفها



عشق یعنی در میان برفها


 


عشق یعنی یاد آن روز نخست


 


عشق یعنی هر چه در آن یاد توست


 





 



به که گویم که تو منزلگه چشمان منی



به که گویم که تو گرمای دستان منی


 


گرچه پاییز نشد همدم و همسایه ی من


 


به که گویم که تو باران زمستان منی


 





الا ای برف!



چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی؟



بر این دنیا که هر جایش



رد پا از خبیثی است



مبار ای برف!



تو روح آسمان همراه خود داری



تو پیوندی میان عشق و پروازی



تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها



تو که فصل سپیدی را سرآغازی



مبار ای برف!





 



تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلت



میتوان گفت که من چلچله باغ توام



مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف



سخت محتاج به گرمای توام



 





 



باران یا برف … چه فرقی میکند ؟



 



تو که باشی ، هوا که هیچ ؛ زندگی خوب است …


 





 



برف آمد و پاییز فراموشت شد / آن گریه ی یک ریز فراموشت شد



انگار نه انگار که با هم بودیم / چه زود همه چیز فراموشت شد . . .



 





 



در این روزهای برفی آیا برای گنجشکان دانه ای ریخته ای ؟



پرنده دل من نیز ، دیر زمانیست که در برف گیر افتاده . . .



 





در این روز های برفی گرمی دستانت را میخواهم...