من عاشق زمستانم
عاشق اینکه ببینمت در زمستان آرام
راه می روی که سر نخوری !
گونه هایت از سرما سرخ شده است
سر خود را تا حد ممکن در یقه ات فرو کرده ای
دست هایت در جیبت به هم مچاله شده
معصومانه به زمین خیره ای
چه قدر دوست داشتنی شده ای
حرفم را پس میگیرم
من عاشق زمستان نیستم ، عاشق توام …
فصل که رخت عوض می کند دوباره عاشقت می شوم …
گیرم زمستان باشد و من آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم !
عشق تو همین شال پشمی است که نفسم را گرم می کند !
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهیها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
عشق یعنی آن نخستین حرفها
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
الا ای برف!
چه می باری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پا از خبیثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهیها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!
تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلت
میتوان گفت که من چلچله باغ توام
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف
سخت محتاج به گرمای توام
باران یا برف … چه فرقی میکند ؟
برف آمد و پاییز فراموشت شد / آن گریه ی یک ریز فراموشت شد
انگار نه انگار که با هم بودیم / چه زود همه چیز فراموشت شد . . .
در این روزهای برفی آیا برای گنجشکان دانه ای ریخته ای ؟
پرنده دل من نیز ، دیر زمانیست که در برف گیر افتاده . . .
در این روز های برفی گرمی دستانت را میخواهم...