انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :داستانی کوتاه در باره ماه مبارک رمضان
نویسنده :یسنا



بسمه تعالی



هوم بابایی در شب نیمه  



«تقدیم به پدرم ،که عاشق دعای سحر بود.  »



غروب ماه رمضان هوا گرفته و غبار آلود بود . غمی مبهم بر دل پیر مرد سنگینی می کرد . غم تنهایی .بی کسی .یادش آمد که زمانی زن و فرزند داشت .برو بیایی داشت و همه دورش بودند . اما اکنون تک و تنها در اتاقی زندگی می کرد و با حقوق اندک بازنشستگی دخل و خرجش را جور می نمود . به آسمان  نگریست و با خود گفت : «آخ که اگر آن تصادف شوم رخ نمی داد و همسر و دو فرزندم زنده بودند حالا چند تا نوه داشتم که از سرو کولم بالا می رفتند .روزگار ای روزگار ... . » از اتاق بیرون آمد .  ماه را نگاه کرد.ماه کامل در آسمان جلوه می فروخت . گویی امشب به زمین نزدیک تر شده بود . دست هایش را بلند کرد.تا آن را لمس کند .اما ماه دور شد .خیلی دور . بی اختیار یاد دوران کودکی اش افتاد . چقدر در آن دوران راحت بود . کنار پدر و مادر . خانواده . ناگهان صدای عباس پسر بچه یتیم  ده دوازده ساله ، که در اتاق روبرویی با مادر و تنها خواهرش زندگی می کرد و همسایه او بودند ، او را از افکارش جدا کرد :



-چیه عمو رحمت؟ به آسمون نگاه می کنی و آه می کشی ؟



-اوه تویی پسرم  ؟ .نمی دونم چرا یهو یاد قدیما افتادم .یاد بچگی هام .آخه امشب ، شب نیمه ماه مبارکه و ما در این شب با دوستها و هم محله ای هامون می رفتیم » هوم بابایی« . آن موقع .شب نیمه اینقدر سوت و کور نبود .در کوچه پس کوچه های شهرشور و نوایی بود . صدای بچه ها که دسته دسته و گروه گروه در خونه ها رو می زدند و شعر های ماه رمضان را می خواندند ، در محله مون می پیچید .



-هوم بابایی ؟ هوم بابایی چیه عمو ؟



-ما با چند تا از دوستامون دور هم جمع می شدیم و زنگ خانه ها را می زدیم . یکی از بچه ها که صدای رسایی داشت شعر مخصوصی را می خواند و بقیه هم او را همراهی می کردند و با او دم می گرفتند .  شعرش این بود . هنوز یادم نرفته :  



حاجی آقای نمازی ، هوم با با هوم با با



از این پولای کاغذی ، هوم با با هوم بابا



یکی شو در آر و خرده کن ، هوم با با هوم با با



تقسیم بچه های در خونه کن ، هوم با با هوم با با



تا بچه ها راضی شوند . ...از در خونه ات راهی شوند و ....



بعد صبر می کردیم و صاحب خونه می آمد . مقداری پول خرد به بچه ها می داد . خدایا چه ذوقی می کردیم . هفت هشت خانه می رفتیم و بعد پول ها را بین خودمون تقسیم می کردیم . آن موقع همه این مراسم را دوست داشتند و عقیده داشتند که وجود بچه ها و دعای آنها در ماه مبارک باعث خیر و برکت است و اگر تا شب نیمه، برای هوم بابایی در خانه ای را نمی زدند ، صاحب خانه خیلی ناراحت و غصه دار می شد .



عباس ذوق زده گفت :



-چه خوب بوده !



-آره . این یه رسم قدیمیه . اما نه خیلی قدیمی . سالهاست که بچه ها این کار را می کرده اند .



-حالا ، کسی هوم بابایی می کنه ؟



-نمی دونم . شاید در جایی عده ای در حال هوم بابایی باشند . اما در اطراف ما دیگه هوم بابایی نمی کنند . 



-آخه چرا ؟



-نمی دونم . همه مشغولند . مشغول کار .



عباس فکری کرد و چشمان سیاهش برق زدند :



-ولی من .. . امشب هوم بابایی می کنم .



-راست می گی ؟ با کی ؟



-دوسه تا از دوستامو خبر می کنم و با هم می رویم .



-عالیه . منم از دور مراقب شما هستم .



نیم ساعت بعد ،عباس و دو تا از دوستانش به طرف خیابان بزرگ شهر که در یک کیلومتری آنجا بود ، حرکت کردند . بچه ها  خجالت می کشیدند در محله خودشان هوم بابایی کنند و می خواستند جایی بروند که غریبه باشند . به زودی آنها در کوچه های بزرگ و آسفالت شهر قدم می زدند . درهای خانه ها بزرگ و زمخت بود و با دیدن دزدگیرهای نوک تیز آهنی ، با سیم خاردارهای تیز و برنده ،که دور تا دور دیوارهای بلند  خانه ها بود ، احساس می کردند می خواهند در زندانی را بکوبند . بچه ها نمی دانستند زنگ کدام خانه را بزنند . شرم و خجالت و ترسی مبهم در وجودشان لانه کرده بود . پیر مرد از دور، آنها را می پایید..سرانجام با ایما و اشاره ، آنان  را از تردید بیرون آورد و زنگ اولین خانه را زدند . صدایی خشک و عصبانی از پشت آیفون تصویری بلند شد :



-کیه ؟ این وقت شب ؟



عمو رحمت از دور اشاره کرد که بخوانند . عباس خواند :



-حاجی آقای نمازی . و بچه ها دم گرفتند : هوم با با هوم با با .



صدای پشت آیفون گفت :



-بچه ها سرو صدا نکنید . زود از اینجا برین . ول کنید دیگه ! 



بچه ها بدون توجه به کارشان ادامه می دادند . آیفون گفت :



-ها .. این یه نوع جدید سرقته . دارین حواس منو از خونه و زندگی ام پرت می کنید تا رفقا تون که این دور و برا پنهان شده اند ، وارد خونه ام بشن و ..



وقتی شعر بچه ها تمام شد ، دوباره زنگ خانه را زدند: 



-یه ثوابی یه جوابی .



آیفون گفت :



-صبر کنید .حالا میام .



آنها یک ربع پشت در خانه منتظر ماندند و پا به پا شدند . در آخرین لحظه که از صاحب خانه نا امید شده و می خواستند بروند ، دو موتور سوار به آنها نزدیک شدند . پلیس بود . صاحب خانه پلیس صد و ده را خبر کرده بود . موتورها جلو پای آنها ایستادند . یکی از مامورها از آن پیاده شد و گفت:



-شما ساعت ده شب اینجا چه می کنید ؟ صاحب این خونه از شما شکایت کرده .



»آیفون« گفت :



-جناب سروان .نصف شبی منو از خواب بیدار کرده اند ! پشت در خونه ام داد و بیداد راه انداخته اند .از دست همه شون شاکی ام . شاید هم سارق باشند و این یه ترفند جدیده برای سرقت . حتما بقیه شون این دور و برا مخفی شده اند و بچه ها را جلو انداخته اند .



مامور گفت :



-ولی آقا ، اینا که سه تا پسر بچه اند .شما گفتی عده ای لات و اوباش ریخته اند پشت در منزلتون !



-من حدس زدم .آخه این سه تا مثل کنه پشت در چسبیده اند و هرچی میگم برین، گوش نمی کنن !



عمو رحمت از پشت تیر چراغ برق بیرون آمد و جریان هوم بابایی را به مامور گفت . مامور خندید :



-هوم بابایی ! اونم در این کوچه و خیابون ؟ فکر نکنم ،آدم های اینجا ، چیزی از هوم بابایی بدونن . با این حال بهتره شما به خونه هاتون برگردین ؛چون اگه یه بار دیگه از شما شکایت بشه ،همه تونو جلب می کنم .  



وقتی مامورها رفتند ،عباس و دوستانش  که خیلی ترسیده بودند ، می خواستند برگردند . مرد گفت :



-با یه مرتبه شکست که از میدان به در نمی روند . بریم چند کوچه پایین تر بلکه این مرتبه به تور یه آدم با حال خوردیم . من میدونم که برکت هوم بابایی شامل حال ما هم میشه . باید حوصله داشته باشید . 



با هر زبانی بود آنها را راضی کرد که یک مرتبه دیگر ،شانس خود را آزمایش کنند . چهار پنج کوچه پایین تر ،با ترس و لرز زنگ خانه ای را به صدا در آوردند . اما صدایی نیامد . عمو رحمت اشاره کرد که شعر را بخوانند.آنها خواندند :



این خونه که حوض آبه ،هوم با با . هوم بابا



صاحب خونه اش تو خوابه ، هوم بابا .هوم بابا



حق عمرش بده .آمین



برکتش بده . آمین .......



وقتی شعر دسته جمعی آنها تمام شد ،سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت . بچه ها گوش خود را به در چسباندند . صدای ناله و فغانی از پشت در می آمد . کسی شیون می کرد . از شدت ترس پا به فرار گذاشتند. همه به سمت محل ایستادن عمو رحمت هجوم بردند . عباس بریده بریده گفت :



-یه نفر پشت در ناله می کرد ! شیون می زد . صدای یه .مرد بود ولی....



-بریم ببینیم چی شده ؟



-نه تورو خدا برگردیم . ما می ترسیم !



-حالا بیایید . غول که پشت در نیست ! حتما آدمه دیگه .



با احتیاط و دلهره به خانه نزدیک شدند . پشت در ایستادند . به راستی صدای زجه های دردناک کسی از پشت در می آمد . عمو رحمت در را فشار داد .باز بود . چند متر دور تر از در خانه پیرمردی شصت و چند ساله ؛با موهای سفید به پهلو افتاده بود. با دیدن آنها التماس کنان گفت :



-تورو خدا منو ببرین تو خونه ،رو تخت خوابم بذارین .دارم می میرم . جون هر کی دوس دارین ، منو ببرین .آخه یه مسلمون تو این شهر نیست ؟ دو ساعته به هر کی التماس می کنم ،محلم نمی ذاره . مثه اینکه جن دیده باشن ؛ قدمهاشونو تند می کنند و می گریزند . اولش که کنار در افتادم ،در باز بود . از کمک مردم که نا امید شدم کشان کشان خودم را تا اینجا رسوندم اما دیگه بریدم . تورو خدا کمکم کنید . تنهام نذارین !  



عمو رحمت یا الله گویان درون خانه رفت و وقتی مطمئن شد کسی در خانه نیست ، اورژانس را با خبر کرد .



فردا غروب ، بعد از افطار، که عمو رحمت و سه پسر بچه برای دیدن پیرمرد بیمار به بیمارستان رفتند ،حال عمومی او  خوب شده  بود . پیرمرد سرزنده ای بود . هم سن عمو رحمت . او با شوق و ذوق به عمو رحمت و بچه ها که دور تختش حلقه زده بودند گفت :



-فکر نکنین من کس و کاری ندارم . نه ! من دو دختر و یه پسر دارم که هر سه سرو سامون گرفته اند . وضع شون هم شکر خدا خوبه .فقط من مزاحم اونا بودم . اونا هم نه می خواستند منو تو خونه سالمندان بگذارند ، نه رویشان می شد به من بگویند که زن و بچه مون دوست ندارند با یه پیرمرد زندگی کنند . آره دیگه . این بود که برای من این خونه را گرفتند . صبح ها یه پیرزن خدمتکار میاد و کارهای خانه راانجام می دهد .



-چی شد که پشت در افتاده بودی ؟



-راستش ، امشب دلم گرفته بود .خیلی . از تنهایی و سکوت داخل خانه وحشت کردم . اومدم در خونه را باز کنم دلم وا بشه ، دیدم تا چشم کار می کنه ، خونه هایی با نمای سنگی و چند طبقه می بینم .آسفالت زمخت ، دیوارهای بلند . نه درختی بود ،نه سبزه ای . نه گلی .وای . احساس کردم توی یه زندانم .ناگهان حالم بد شد و کنار در خونه افتادم . خدایی بود شما برای هوم بابایی اومدید  .دکترم گفته سکته مغزی کرده ام .ده دقیقه دیرتر اومده بودید ، حالا تو قبر بودم .



مرد شیک پوش و ادکلن زده ای ،به آنها نزدیک شد . با دیدن او ،پیرمرد لبخندی زد و گفت :



-اینم ایرج پسرم . چهار پنج کوچه بالاتر از خونه من زندگی می کنه ، اما ماه به ماه به پدرش سر نمی زنه !



با دیدن پسرها ، حال ایرج دگرگون شد . ماتش برد و رنگ صورتش سرخ گشت  .ناگهان کنار بچه ها زانو زد و شروع به بوسیدن دستان آنها کرد . آنگاه با شرم و خجالت گفت :



-بچه ها منو ببخشین .شما جون پدرم رو نجات دادین اما من ؟ من چه کار کردم ؟ نه خدایا .باور نمی کنم . من براتون صد و ده خبر کردم . تهمت زدم . بد و بیراه گفتم . من صاحب همون خونه ای هستم که برای هوم بابایی اومدین . تورو خدا منو ببخشید ! فردا دوباره بیایید برای هوم بابایی . اصلن هر شب بیایید .



همه با بهت و حیرت به ایرج می نگریستند . در این بین ، عمو رحمت ، رو به سوی عباس کرد و لبخند معنی داری زد .



                                                                    پایان