0000cd;">ffffff;">یک روز، ffffff;">آخرای ساعت کاری بانک، پسر بچه ای با یک قبض در دست نزد تحویل دار بانک رفت و گفت:
ffffff;">لطفا این قبضو پرداخت کن.
ffffff;">تحویل دار گفت: پسر جان وقتش گذشته و سایت هارو بستیم، فردا صبح بیار انجام میدم.
ffffff;">پسر بچه گفت میدونی من پسر کیم؟! بابام هم بیاد همینو میگی؟!
ffffff;">تحویل دار گفت پسر هر کیم که باشی ساعت کاری بانک تموم شده و سایتو بستیم!
ffffff;">پنج دقیقه بعد پسر بچه با یه مردی که لباسهای کهنه و چهره رنجیده داشت اومد.
ffffff;">تحویل دار فهمید که باباشه.
ffffff;">بلند شد و به قصد احترام تحویلش گرفت!
ffffff;">قبض و پولشو گرفت و گفت چشم کار شمارو انجام میدم، ته قبضو مهر کرد و تحویل داد؛
ffffff;">البته قبض رو داخل کشو گذاشت تا فردا صبح پرداخت کنه.
ffffff;">پسر بچه گفت دیدی بابامو بیارم نمیتونی نه بهش بگی و بعدش خندید.
ffffff;">پدر به پسرش گفت برو بیرون و منتظر بمون تا منم بیام،  
ffffff;">وقتی پسر بچه رفت باباش اومد و به تحویل دار گفت ممنون بابت اینکه جلوی بچه ام بزرگم کردی!
ffffff;">تحویل دار گفت: این کارو به خاطر بچه ات انجام دادم!
ffffff;">از دیدگاه بچه، پدر، بزرگ ترین فرد تو دنیاست که حلال تموم مشکلاته، خوب نبود ذهنیتش تغییر می کرد.
.
.
ffffff;">پدر که باشی در کتاب ها جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست!
ffffff;">بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی،
ffffff;">پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی...