faebd7;">خدایا
faebd7;">دستت را به من بده، بیا توی یک کوچه، تنها من و تو راه رویم.
faebd7;">دستت را به من بده، می خواهم توی دستت هرچه را قایم کردم بگذارم و نشانت دهم!
faebd7;">دستت را به من بده، یک نامه نوشتم برای تو، نباید کسی ببیند.
faebd7;">دستت را به من بده، بیا پشت یک دیوار قایم شویم تا "من" پیدایمان نکند.
faebd7;">دستت را به من بده، می خواهم اگر باران بارید چرخ چرخ بازی کنیم!
faebd7;">دستت را به من بده، می خواهم بگذارم روی قلبم، نگرانم، انگار نمی تپد، شاید با تو آشنا باشد و آشتی کند.
faebd7;">دستت را به من بده، بگذارش روی صفحاتم، می خواهم خط بکشم دور انگشتانت، رد دستت را می خواهم برای ماندن میان واژه های احساسم!
faebd7;">دستت را به من بده، مشامم انگار پر شده از افکار "ناخدا"، یک کشتی لنگر انداخته در ناکجا. گرگ ومیش است و شنیدن یک بوی غریب، می گویند این روزها زیاد جنازه پیدا می شود، می خواهم باورکنم نفس کشیدن میان نکهت حضور خدا و ببینم زنده بودن هنوز خاطره نیست!
faebd7;">دستت را به من بده، می خواهم بوسه بارانش کنم.
faebd7;">دستت را به من بده، برایت یک سبد گل چیده ام، از بوستان شرمساری، می خواهم اگر بشود آب شوم، تا بماند روی آب و برسد به دنیای کرمت.
faebd7;">دستت را به من بده، می خواهم بکشم روی دلم، هرچه پیداکنم زنگارش را بیشتر می کند، آن طرفش پیدا نیست، می ترسم از دلداه های پنهانی.
faebd7;">دستت را به من بده، به تعداد همه برگ ها الفبا دارم، زمین کم می آید برای نوشتن کلمات، می خواهم حرف هایم جمله شوند و بریزند روی یک صفحه اشک و دست خیست بشود غزلنامه من!
faebd7;">دستت را به من بده، بعد آن تازه داستان آغاز می شود.
faebd7;">خدا