انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :این هم قند...........
نویسنده :یسنا




008080;">این روزها ...این روزها ...

 


008080;">بیا ، بیا بنشین ، بگذار  برایت از این روزهایم بگویم

 


008080;">این روزها من مانده ام و یک ذهن لجباز ِ نفهم که به هیچ صراطی مستقیم نیست

 


008080;">نمیفهمد تو نیستی و نخواهی بود

 


008080;">این "عدم " را نمیفهمد!

 


008080;">

 


008080;">بیا ، بیا این فنجان چای را بنوش و گوش کن ببین چه میگویم . این هم قند ! ببین . من خسته ام . دیگر حوصله ی دلم را ندارم . کلافه م کرده . چشمانم را اشک گرفته  . فکرم را تو !

 


008080;">میفهمی ؟ د ِ نمیفهمی . اگر میفهمیدی که دست از سر ِ همیشه پای دار ِ من برمیداشتی ...

 


008080;">چایت را چرا نمینوشی ؟ قهر ندارد که ! داریم حرف میزنیم . بنوش گفتم .قند بردار و بنوش

 


008080;">چه میگفتم ؟

 


008080;">اصلا دنیایم را دیده ای ؟ پاک! به هم ریخته ... شبم روز است . روزم شب ! خورشید و ماهم را تشخیص نمیدهم . ستاره ها قهر کرده اند . محبوبه ها ... هان ! محبوبه ها ... آمدی تو اصلا عطرشان را فهمیدی ؟

 


008080;">نه ! معلوم است که نه . میدانی چند وقت است شب ها خانه را روی سرشان نمیگذارند ؟ اصلا خانه سوت و کور شده  . یاس ها هم هی خیره خیره دیوار را نگاه میکنند . زل زده اند به پیچکی که دست به لبه ی دبوار گرفته و ...

 


008080;">سرد شد ! بخور ! چایت را بخور...

 


008080;">من نگفتم بیایی که اوقاتت را تلخ کنم . این هم قند ! میگفتم ...

 


008080;">نخواستم که با این حرف ها اوقاتت را تلخ کنم . خواستم بیایی اینجا بنشینی جلوی من ، چای بخوری و من فقط بتوانم به تو بفهمانم که عزیز! مهربان ! بفهم آدمی که با باز شدن پنجره هم منتظر توست ، یعنی تو برایش نسیمی ، برایش بارانی ، برایش نوری ، برایش بهاری ...

 


008080;">بفهم آدمی که هربار تورا میکشد ، کشیده اش "تو " نمیشود ، یعنی "تو " برایش نقشی هستی فراتر از هرچه زیبایی !

 


008080;">ببین ، ببین زیر آن میز را ! آنجا ! دیدی کاغذ ها را ...آهان . همان ها . همه اش تویی ! هیچ کدام هم تو نیستی.

 


008080;">حالا هی خیره بشین من و چای و قند هارا تماشا کن

 


008080;">رفیقم دیروز میگفت شده ام مادر بزرگ ! معنای مادر بزرگ شدن را که میدانی ؟ نشانه اش موی سپید است و چین و چروک ! کمر خم و یک کوله بار تجربه و آخرش هم حسرت ِ عمر !

 


008080;">نه اینکه .... نه نه  . آزارم نداده ای . فقط با این بود و نبودت پیرم کرده ای . پیـــر !

 


008080;">حالا تو بگو این مرام است که من تنها ، تنها سرم را هی بگذارم به این دیوار و هی به تو فکر کنم ؟

 


008080;">این جوانمردی است که مرا با این دل ِ مضطر بگذاری و بروی پی کارت و باز من بمانم و من بمانم .

 


008080;">بابا شیرین هم فرهاد را دست به تیشه کرد و وعده داد اگر بیستون را .. ، وعده بده لا اقل ! بگو اگر کدام کوه را برایت بیستون کنم می آیی و میشوی ... ـــَم !؟

 


008080;">بگو . تو بگو تا من هرچه کوه است را برایت قصر هزار ستون کنم.  

 


008080;">حالا هی تو بیا اینجا و بنشین و چای نخور

 


008080;">هی من بیایم و حرف بزنم و منطق بچینم و فلسفه ببافم

 


008080;">آخرش که چه ؟

 


008080;">باز هم آن دکتر ِ بی فکر نسخه بپیچد که هر چه در ذهنت هست بریز روی کاغذ تا آرام بگیری . . .

 


008080;">حالا مثلا آرام گرفتم ؟

 


008080;">...

 


008080;">تو ناراحت نباش

 


008080;">تو چایت را بخور

 


008080;">این هم قند ...