قرار ملاقاتمان در مدرسه علوی آیت الله گلپایگانی واقع در خیابان امام خمینی(ه) قم بود. در چوبی اتاق مدیر را زدم و وارد شدم. جوانی ساده پوش و لاغراندام که در صندلی انتهایی اتاق نشسته بود؛ توجهم را بیشتر جلب میکرد. نامش «ابوحسن حلّی» بود.
صدای نسبتا زیری داشت و ته لهجی عربی به بیان شیرین خاطراتش کمک شایانی میکرد. تا سوالی نمیپرسیدم، لب به سخن نمیگشود. برخلاف ظاهر آرامش حرفهای جنجالی بسیاری برای گفتن داشت.
در تمام دوساعت زمان مصاحبه، با افتادهحالی سخن میگفت. تواضع بیش از حد و به کاربردن کلمات فوق العاده محترمانه، اجازه هرگونه گزافه گویی و شیطنتهای خبرنگارانه را از من میگرفت.
سُنی به دنیا آمد، تحت تاثیر افکار وهابیت قرار گرفت، سپس شیعه شد…
اصلا باورم نمیشد ابوحسنی که مقابلم نشسته، روزهای نه چندان دور بخاطر کینهای که از شیعه داشت، میخواست خود را در میان پیروان اهلبیت(ع) منفجر کند. تا به حال معنای عاقبت به خیری را به این وضوح درک نکرده بودم.
آمده بود که بِبَرد ولی بُردنش. عازم مشهد شده بود که برای نابودی تشیع، توشهای با خود به عربستان سعودی ببرد ولی غافل از اینکه صدای نقارهخوان های حرم سلطان علی بن موسیالرضا(ع) دلش را خواهد بُرد.
از آرزوهایش حرف زد، انتظار شنیدن خواستههای ماورایی را داشتم که با همان ته لهجه عربی گفت: “از اهلبیت(ع) میخواهم حالا که مرا خریدند، به راحتی آزادم نکنند. اجازه دهند لذت نوکری کردن برایم مادام العمر باشد”.
ما را از وهابیت پروری در مشهد برحذر داشت و از برگزاری نمازجمعه وهابیون در شهر امام هشتم خبر داد. بزرگترین ضعف اهل سنت را عدم مطالعه تطبیقی میان کتب شیعه و سنی بیان کرد و این قیاس را راهی برای نجات از ظلمت میدانست.
توصیفها و تمجیدهایی که از «آیتالله جزایری» نماینده ولی فقیه در خوزستان میکرد، بسیار شنیدنی بود و از وی به عنوان اسطوره مبارزه با وهابیت در این استان نام برد.
فرصت را غنیمت شمرد و از برخی افراطیگری ها نیز گلایه کرد: هرکجای دنیا که قرار باشد پیروان اهل سنت و وهابیت را علیه شیعیان بشورانند، کافی است یکی از ویدئوهای مراسم عمرکشون را پخش کنند، دیگر نیازی به توضیحات نیست، خودش شیعه موردنظر را به فجیع ترین شکل ممکن از بین خواهد برد.
توقع زیادی نداشت، با بغضی که سعی در پنهان کردنش از من داشت و در گلو میپروراند گفت: میتوانی کاری کنی تا با مراجع دیدار کنم؟!
القصه که جای سیاهه بسیار است و وقت اندک؛ پس تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. آنچه درپی میآید ماجرای شیعه شدن یک وهابی متعصب به قلم خبرنگار خبرگزاری حوزه میباشد:
* اگر اجازه بفرمایید، گپ و گفت را از روزهایی آغاز کنیم که هنوز به مذهب تشیع گرایش پیدا نکرده بودید.
خواهش میکنم، بفرمایید.
* اهل کجایید؟
خوزستان.
* تفکرتان درمورد شیعه چگونه بود؟
کینه عجیبی از شیعیان به دل داشتیم.
* عجیب است، اهل سنت که چنین عقیدهای نسبت به شیعیان ندارند!
مدتی تحت تاثیر افکار وهابیت قرار گرفته بودم.
* چگونه جذب وهابیت شدید؟
از طریق شبکه های ماهواره ای و شبنامه هایی که وهابیون به منازل میانداختند.
* شبنامه پخش میکردند و کسی جلودارشان نبود؟
نیمه های شب به این کار میپرداختند، البته گاهی توسط سپاه ،شناسایی و دستگیر میشدند.
صبح که بیدار میشدیم، جزوهای در حیاط منزل افتاده و در آن نوشته بود: «ید الله فوق ایدیهم» پس خدا دست دارد؛ «وجوه یومئذ ناضرة الی ربها ناظره» پس خدا صورت دارد.
* چیزی از کافر بودن ما شیعیان نوشته نشده بود؟!
آش که بدون کشک نمیشود، میشود؟! (باخنده).
اصلا همه رفتار و اعمال وهابیت برای سرکوب و ملحد معرفی کردن شیعیان است.
* شبکه های وهابیت چگونه افکار را علیه مذهب تشیع ملتهب میکردند؟
مهمترین اقدامات آنان، کافر جلوه دادن شیعیان است و شبهاتی که مطرح میکنند، در تحقق همین هدف شوم آنها میباشد.
اخیراً در حال جوسازی علیه علما و مراجع شیعی هستند. میگویند مراجع شیعیان همگی حرام خوارند، چون از مردم خمس میگیرند و این موضوع در هیچ جای قرآن نیامده است(!).
* در سوالات قبلی گفتید که نسبت به شیعیان کینه شَدیدی داشتید. تا چه حد؟
به حدّی که آماده شده بودیم تا به عنوان انتحاری، خود را در تجمعات شیعی منفجر و آنان را تکه تکه کنیم. چون وهابیون معتقدند با کشتن هفت شیعه به بهشت میروند و شام را با پیامبر(ص) میخورند، به ما نیز میگفتند حتما با خود یک قاشق ببرید!
این موضوع در کشورهایی که وهابیت عملیات انتحاری انجام میدهد کاملا مشهود میباشد و پس از انفجارها، قاشقهایی همراه با جسد وهابیون پیدا میکنند.
* غالب اهل سنت ایران، انسانهای معتدلی هستند. خانوادهتان در مقابل افکار تند شما موضع نمیگرفتند؟
خانوادهام تحصیلات عالیه نداشتند و انسانهای سادهای بودند، من مرجع آنها بودم چراکه بسیار تحقیق و مطالعه میکردم و به هرچیزی که میرسیدم، خانواده نیز تبعیت میکردند. هر سوال شرعی که داشتند از من میپرسیدند. ضمنا آنها از گرایش جدید من خبر نداشتند.
* جرقه گرایش به تشیع کجا زده شد؟
من اصلا قصد شیعه شدن نداشتم، میخواستم شیعه را نابود کنم.
* نابود؟
پنج سال پیش بود(در سن ۱۹ سالگی). خبری به گوشم رسید که یکی از وهابیون قصد دارد از میان جوانان اهل سنت خوزستانی، تعداد محدودی از آنها که اهل علم و تحقیق هستند را به عربستان ببرد تا در شبکه های ماهوارهای علیه شیعیان صحبت کنند. از نظر رفاهی نیز تمام زمینه ها را فراهم خواهد کرد؛ از بهترین خودرو و حقوق گرفته تا فراهم کردن زیباروترین زنها برای ازدواج.
تصمیم خود را گرفتم تا با رفتن به عربستان، به تمام آمال و آرزوهای خود برسم. گفتم بمانم در ایران چه کنم؟! خودم را منفجر کنم؟! به عربستان میروم تا از لحاظ علمی، حق بودن مکتب وهابیت را اثبات کنم. این خدمت فراتر از انتحاری شدن است و درنتیجه بهتر میتوان داغ بر دلهای شیعیان گذاشت.
کمی تفکر کردم. گفتم بروم مقابل دوربین و بگویم من شنیدم که شیعیان فلان کردند و بهمان؟! عقلانی نیست. باید بروم با چشمان خودم ببینم تا اگر کسی اشکال وارد کرد، بگویم من دیدم که شیعیان آهن میبوسیدند و به غیر خدا توسل میکردند؛ مشاهده موارد شِرک شیعیان، توشه راه خوبی میتواند باشد.
گفتم به کجا بروم که از دیدگاه شیعیان هم بسیار مقدس و هم مستند باشد؟! گفتم حرم امام رضا(ع). آنچه نیاز بود برداشتم و روانه مشهد شدم.
وارد حرم شدم، از خدّام پرسیدم ضریح کدام طرف است که نشانم دادند. در چندمتری ضریح به جایی رسیدم که حلقه های معرفت مدرسه پریزاد در سمت راست و دارالقرآن در سمت چپ قرار داشت.
چند قدمی رد شدم که عبارت “حلقه های معرفت” در ذهنم سوالی ایجاد کرد. عزم بازگشت کردم که همزمان با رسیدن من مقابل حلقههای معرفت، روحانی باهیبتی که وقار خاصی داشت بر صندلی نشست. حدوداً ۶۰ نفر از زائرین دورش را گرفته بودند. گفت هرکسی سوالی دارد بپرسد. این جمله مرا در فکر فرو برد.
* نکته شگفتی در جمله “هرکس سوالی دارد بپرسد” وجود داشت؟!
بله برای من بسیار عجیب بود. پیروان اهل سنت و وهابیت حق ندارند کتب شیعیان را مطالعه کنند. در مکتب خانه ها، کسی حق پرسیدن سوال از استاد را ندارد. میگویند به کتب شیعی مراجعه نکنید، آنها پُر از سحر و جادو هستند و موجبات خیانت شما به صحابه پیامبر(ص) را فراهم میسازد. همینها باعث عدم شناخت حق از باطل میشود.
آقای تیجانی نقل کردهاند: روزی پدرم به من گفت که شیعیان مشرک و کافرند. دلیلش را پرسیدم که گفت، شیعیان به مدینه میروند تا بر قبور پیامبر(ص) و خلفا مدفوع کنند. پرسیدم پدر ،شما دیدی؟ گفت، همه مردم میدانند و برای یکدیگر نقل میکنند. مدتی گذشت تا در مکتب خانه بودم و استاد نیز همین موضوع را نقل کرد. دستم را به نشانه سوال بالا بردم که با صدای بلند فریاد زد “اُسکُت”..! زیر لب گفتم، ای بابا سوال هم نمی توان پرسید؟! گذشت و گذشت تا خودم به مدینه مشرف شدم. گفتم به مزار خلفا بروم تا آنچه شنیدهام را با چشمانم ببینم. دیوارهای بلندی را دیدم که قبر خلفا را به شعاع چندین متری محاصره کرده بودند، درهای ورودی نیز قفلهایی به اندازه یک کتاب خورده بود. نزدیک دیوار که شدم، شرطه ها مانع از حرکتم شدند. به خودم گفتم چه تهمتها که به شیعه نمیزنند. منِ سُنی نمی توانم به این دیوار حفاظتی نزدیک شوم، لابد شیعیان زمین را سوراخ کرده و به داخل راه پیدا میکنند(!).
حال، شما با تصور چنین فضایی که من در آن قرار داشتم، بشنوم یک روحانی شیعه به همکیشان خود میگوید: هرکه سوالی دارد بپرسد… .
* حلقههای معرفت چه شد؟
مقابل حلقه معرفت که ایستاده بودم، به ذهنم خطور کرد که به آن روحانی پیشنهاد مناظره بدهم، قطعا او نمیپذیرد و من توشه راه خود به عربستان را تکمیل خواهم کرد. توجه داشته باشید که وهابیت خود را تنها مذهب برحق میداند. به خودم گفتم فکر بسیار خوبی است، بعد هم به عریستان میروم و در شبکههای ماهوارهای جار میزنم که شیعیان ضعیفند، من به حرم امام رضا(ع) قلب تشیع ایران رفتم و عالِم آن مکان حاضر به مناظره با من نشد. به حالاتم دقت کنید: پیش از حتی پیشنهاد مناظره به روحانی شیعه، تمام وجودم را حس پیروزی فراگرفته بود.
به یکی از خدام گفتم من سُنی هستم، به آن روحانی که رو صندلی نشسته بگویید حاضر به مناظره با من هست؟ گفت بله! شُکّه شدم ولی به خودم روحیه دادم و گفتم میخواهد تظاهر کند. خادم نزد او رفت و به گونه ای که زائران نشنوند به سخن پرداخت. گفتم نکند این روحانی مرا با دست نشان دهد و فریاد بزند که فلانی سنی است بگیرید و تکه تکهاش کنید! چند قدم به عقبتر رفتم و پشت پلهها ایستادم تا فرصت فرار داشته باشم.
“…سلام علیکم، برادر سنی بفرمایید”. این صدایی بود که من از پشت دیوار شنیدم. با تعجب و قدمهای فوق العاده آهسته، خود را نمایان کردم. نگاهم به جمعیت کثیری افتاد که دور او نشسته بودند و با جملهای که گفت، تمام سرها به سوی من چرخیده بود. باز به فکر رفتم، گفتم شاید میخواهد با این سخنان مرا به جمع خود بکشاند و سپس کارم را یکسره کنند… .
با احتیاط خاصی قدم برمیداشتم، دل به دریا زدم و به سمتشان رفتم. برخلاف انتظارم، زائران برایم کوچه باز کردند تا رفتم و کنار آن روحانی شیعه نشستم. جمعیت نزدیک تر آمد و زائران در کنارم نشستند. حاج شیخ خیلی مرا تحویل گرفت و طوری احوالپرسی میکرد که انگار چندسال رفیق بودهایم. پرسیدم مناظره میکنی؟ گفت بله.
اینکه چنین با سرعت و بدون هیچ هماهنگی جوابم را داد، جا خوردم. گفتم شرطی دارم، ۱٫ تمامی استدلالهایت باید بر مبنای کتب معتبر اهل سنت باشد ۲٫ اگر حق با تو بود که من شیعه میشوم ولی اگر حق با من بود، تو و تمام این جمع میبایست سُنی شوید. قبول کرد!!!
پیش خودم گفتم، علمای ما بدون هماهنگی به هیچ عنوان مناظره نمیکنند، اگر هم هماهنگی شود آنقدر شرط و شروط میگذارند تا عرصه بر طرف مقابل تنگ گردد. ضمنا اینکه اگر تمام بزرگان مذهب ما در مناظره شکست بخورند، احتمال اینکه زیر همه چیز بزنند زیاد است؛ دیگر چه برسد به اینکه مسوولیت تغییر مذهب مردمی را هم به عهده گیرند! مهمتر از همه اینکه علمای ما به هیچ عنوان حاضر به مناظره در میان خیل مردم نیستند.
* بالاخره مناظره را با آن همه اما و اگرها آغاز کردید؟
بله (با خنده). از ساعت حدودا ۷ شب شروع شد و تا نیم ساعت مانده به صبح به طول انجامید.
* مناظره چطور بود؟
تمام اندیشه هایم درمورد بی سواد بودن طلاب و روحانیون شیعه نقش بر آب شد. من نجنگیده خود را پیروز میدانستم ولی وقتی به میدان مناظره آمدم، همچون سربازی بودم که به کوچه پس کوچه های شهر فرار کرده و به هرجا میرود با بن بست مواجه میگردد.
* فضای مناظره را برایمان تبیین کنید.
من هرچه اشکال وارد میکردم، حاج شیخ از نسخ قدیمی کتب خودمان پاسخ میداد و او هرچه میپرسید، من از این شاخه به آن شاخه میپریدم. بیشتر من سوال میکردم، از هر ترفندی استفاده کردم ولی بی جواب ماند. میفهمیدم که پیروزی در مناظره را از دست دادم، از آن لحظه به بعد فقط برای شکست نخوردن تلاش میکردم.
* یکی از سوالات مورد بحث را بیان کنید.
درمورد غدیر خم و بحث جانشینی حضرت علی(ع) بسیار بحث کردیم. هرچه دلیل و سند از کتب ما آورد که پیامبر(ص) پس از خود، ولایت بر مردم را به حضرت علی(ع) سپرده است؛ زیر بار نمیرفتم و خلط مبحث میکردم.
در آخر هم گفتم، پیامبر(ص) هیچ کس را به جانشینی خود تعیین نکرد و هر چهار خلیفه به ترتیب توسط مردم انتخاب شدند. حاج شیخ گفت:پیامبر(ص) انسان آینده نگری بودند یا خیر؟ گفتم، بله. گفت، ما درحال حاضر چقدر دستورات پزشکی از ایشان داریم که جامعه پزشکی دنیا تازه به آنها دست یافته است؟ گفتم: از این دست اتفاقات بسیار است.
گفت، “پیامبر گرامی اسلام(ص) در مورد نحوه مسواک زدن که باید از بالا به پایین و از پایین به بالا صورت گیرد، سخن به میان آورده است. ایشان فرموردهاند که از مسواک زدن به صورت راست به چپ و چپ به راست اجتناب گردد. پیامبری که ۱۴۰۰ سال پیش در مورد یک مسئله کوچک سلامت بدن انسان، چنین دستورالعمل های موشکافانهای ارایه میدهد، با علم به اینکه خاتم پیامبران(ص) است؛ مردم را به حال خود رها کرده است؟! واقعا این عقلانی است؟!”.
* بین دو راهی سرگردان بودید.
گنگ بودم. چیزی برای گفتن نداشتم و در مقابل، تمام سوالاتی که من از قرآن مطرح میکردم را با استناد به صحیح بخاری و صحیح مسلم پاسخ میداد. خواستم به بهانهای از مجلس خارج شوم ولی گفتم پیامبر(ص) را که قبول دارم. اگر پیامبر(ص) فرمود با اینکه حق را دیدی چرا به سویش نرفتی چه پاسخ بدهم؟! بگویم به خاطر تعصبات کورکورانه؟!
* پس سرانجام قانع شدید؟
در همان لحظه رو به حرم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) ایستادم و “اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله، اشهد ان مولای امیرالمومنین و اولاده المعصومین حجج الله” را بر زبان جاری ساختم. الحمدالله که نجات یافتم.
* واکنش زائران نظارهگر این مناظره چگونه بود؟
به گرمی از من استقبال میکردند. همگی برای تبریک به سویم میآمدند و برخی میگریستند. به یکی گفتم، من کسی نیستم چرا انقدر مرا مورد احترام قرار میدهید؟ گفت، تو راه یافته اهلبیت(ع) هستی.
احساس میکنم در پس این حالات، ماجرایی نهفته است که اگر اجازه دهید بیان کنم.
* بفرمایید.
۱۱ سال پیش (در سن ۱۳ سالگی)، وقتی از مدرسه برمیگشتم، یکی از معلمان در جمع دانش آموزان گفت در فلان مسجد برنامههای فرهنگی داریم که هم قرآن یاد میگیرید و هم فوتبال بازی میکنید. از فردای آن روز، همه با هم به مسجد میرفتیم و در کنار یادگیری قرآن، تفریحاتی نیز داشتیم.
یکی از همین روزها، پس از اتمام کلاس قرآن، معلم گفت که فردا مراسم داریم و همه بیایید. شب وقتی به منزل رفتم، به مادر گفتم فردا به همراه دوستانم میخواهم در مراسم مسجد شرکت کنم. مادرم اجازه نداد و گفت پس از کلاس قرآن برگرد به منزل و در مسجد نمان.
روز موعود فرا رسید و من پس از کلاس قرآن، مقابل در مسجد ایستادم و به اضافه شدن دوستان در مراسم مینگریستم. دلم شکست و گفتم خدایا مگر من چه تفاوتی با بقیه دارم که مادرم حق شرکت در مراسم را به من نداده است؟! بسیار گریه کردم و به حال دیگر دوستان قبطه خوردم. پس از آن همه گریه، دلم آرام گرفت. آن شب، شب اول محرم بود.
چند روز قبل از اینکه به قم مشرف شوم(در سن ۲۴ سالگی)، در حال استراحت در منزل بودم که فکرم مشغول شد. گفتم خدایا چه شد منی که برای نابودی شیعیان کمر همت را بسته بودم، تو مرا به حرم امام رضا(ع) رساندی تا شیعه شوم؟! ناگهان به فکر آن گریه زمان کودکی ام افتادم، آن گریه روز اول محرم.
جرقهاش آن روز زده شد. اتفاقات این دنیا بسیار عجیب است، همه چیز با هم رابطه های ماورایی دارد که فقط کافی است لحظه ای تفکر کنیم. شب اول محرم برای مراسم امام حسین(ع) گریستم تا اینکه این خاندان رحمی بر من کردند و شب اربعین حسینی نیز از منجلاب ظلمت نجاتم دادند. مناظره من در حرم سلطان طوس، مصادف با شب اربعین بود.
ادامه در پست بعدی