انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :دختر و خدا...
نویسنده :حانیه



دخترك با ناز به خدا گفت:

چطور زيبا مي آفريني ام و انتظار داري خود را براي همگان نمايان نكنم؟

 

 خدا گفت:

زيباي من! تو را فقط براي خودم آفريدم.

 

 دخترك،پشت چشمي نازك كرد و گفت:

خدا كه بخل نمي ورزد،بگذار آزاد باشم!

 

 

*خدا چادر را به دخترك هديه داد*

 

 دخترك با بغض گفت:

با اين؟ اينطور كه محدودترم.اصلا مي خواهي زنداني ام كني؟

يعني اسير اين چادر مشكي شوم؟؟؟؟

 

 

خدا قاطع جواب داد:

بدون چادر،اسير نگاه هاي آلوده خواهي شد...

هر چيز قيمتي را كه در دسترس همه نمي گذارند.

تو جواهري...

 

دخترك با غم گفت:

آخر... آخر، آنوقت ديگر كسي مرا دوست نخواهد داشت.

نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند!

 

 

خدا عاشقانه جواب داد:

من خريدار توام!

منم كه زود راضي مي شوم و نامم سريع الرضاست.

آدميانند و هزاران نوع سليقه!

هرطور كه بپوشي و بيارايي،باز هم از تو راضي نمي شوند!

اصلا مگر تو فقير نگاه مردمي؟

آن نگاه ها مصدومت ميكند.


*دخترك آرزويش را به خدا گفته بود و مي خواست چونان فرشته اي محبوب جلوه كند*

خدا با لطف جوابش را داد:

دخترك قشنگ!

وقتي با عفاف و حجابت در ميان گرگان قدم بر ميداري،فرشته اي!

 

 

دخترك،زبان دور دهان چرخانيد و گفت:

مگر خودت زيبايي را دوست نداري؟

اينطور ساده كه نمي شود!

مي خواهم جذاب تر شوم و خريدني...

 

مدادشمعي سرخش را برداشت و دو لبه ي دهانش را قرمز كرد.

ماژيك مشكي به دست گرفت و دور چشم هايش كشيد

و بعد هم چون برف سپيد جلوه مي نمود.

آبشاري از گيسوانش را هديه داد به نگاه ها،

"مــــــــــــفت و رايـــــــــــــــگان"


دخترك چون عروسكي در بازار دنيا،پشت ويترين خيابان خود را به نمايش كه نه،به فروش گذاشت.

برچسبي روي هر نگاه دخترك به چشم مي خورد:

"حــــــــــــراج شد.حـــــــــــــراج شد"

 

 

و هركس رد ميشد ميگفت:

آن چيز كه حراج شود حتما ارزش و قيمتي ندارد و همگان رد شدند و هيچ كس نخريدش...
 

سوره مباركه احزاب،آيه۵۹-وسائل الشيعه،ج۱۴،ص۱۷۲-نهج البلاغه،حكمت