انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :نامه ای به شهید گمنام
نویسنده :یسنا



بسم الله الرحمن الرحيم



«نامه‌اي به فرزندان روح الله»



سلام



روزي كه فهميدم شمايي كه داريد ميهمان دانشگاه مي شويد همان شهداي هورالعظيم هستيد؛ رفتم به 2 ماه قبل .... و سنگ ريزه هاي هور را زير پاهايم حس كردم؛



حركت پشه هايي را كه در نور سرخ خورشيد در حال غروب مي درخشيدند و گاه گاهي به صورتم برخورد مي كردند؛ و آن نماز بي نظير را ...



روزي كه پايانش برايم با حسرت همراه بود !



روزي كه بعد از حركت، تازه فهميدم شما –فرزندان روح الله –آنجا بوديد!!



زمزمه هايي داخل اتوبوس بود ...



...



گيج بودم و افكاري در ذهنم مي چرخيدند ... سرگردان ....



پرسيدم از كه صحبت مي كنيد؟!



گفتند از شهداي هورالعظيم ...



و من امّا با حسرتي وصف ناشدني تاريكي چشمانِ تار شده‌ام را به تاريكي آسمان و ستاره هاي براقش را به ستاره هاي آسمان دوختم ...



و باريدم ....



باريدم و باريدم و باريدم ...



شما كه آمديد؛



من دوباره باريدم ...



اما اين بار  نه از روي حسرت بلكه از روي شوق ...



باز هم خدا لطفش را شامل حال من كرد ...



شايد هم دلش برايم سوخته ...  نمي دانم؛



آمديد؛ درست روز تولد من ... تولد بيست سالگي‌ام!



روزي كه با دفن شما و حك شدن تاريخ تولدم بر روي سنگ قبرتان فهميدم اين روز؛ روز تولد دوباره‌ي من است ... و من زين پس هر روز مي آیم  و تولد دوباره‌ام را اینجا جشن مي گيرم ... و تازه مي كنم فكرم را، روحم را نگاهم را ...



درد دلم بسيار است؛ مجال نوشتن امّا اندك ...



اين روزها كه برگشتيد حوادث بسيار بود و همه انتظار تحولي را داشتيم.



اين روزها كه برگشتيد، روزهاي سختي براي رهبرمان بود. روزهايي پر از حسرت و آه



روزهايي كه رهبرمان در انتظار پاسخي براي سؤال أيْنَ عمّارش بود؛ اما دريغ دارد كه جوابي نشنيد ....، تا اينكه شما برگشتيد ...



برگشتيد و پاسخي شديد براي  سوال بی جواب مانده‌ي رهبر،



برگشتيد و سنگ قبرتان سنگ صبوري شد براي من بي لياقت جدا افتاده از يار .



آي رفيقان روزهاي سخت روح الله!



امروز كسي بي رفيق مانده؛  



كاش بوديد تا او مي توانست بيايد و انتقام سيلي مادر را بگيرد ...



انتقام فرق شكافته علي (ع) را، جگر پاره پاره حسن (ع) را، خون خدا، حسين (ع) را، دستان بريده‌ي عبّاس (ع)، گلوي دريده علي اصغر (ع)، بدن ارباً اربا شده‌ي قاسم (ع) را و ...



ديگر از اين همه دوري و بي امامي و يتيمي خسته شدم ...



سالهاست كه ندبه مي خوانم و با حسرت مي گويم:



أين ابن النّبي المصطفي و ابن علّي المرتضي و ابن خديجه الغرّاء و ابنُ فاطمة الكبري ...



با حسرت مي گويم: پروردگارا نبي را كه نديدم، علي و فاطمه را هم، حسن و حسين را هم ...



پس لااقل بگذار فرزند اينها را ببينم ... بگذار ...



اما پس از مكثي كوتاه ...



آهي از دلم بيرون مي آيد و مي گويد: أين أبن النبي المصطفي و إبنُ علی ...



سالهاست كه مي گويم:



عزيزٌ عليَّ أن أري الخلقَ و لاتُري و لااسمع لكَ حسيساً و لانجوي ...



عزيزٌ علي أن أبكيك و يَخذلك الوري ...



سخت است ...



سخت است ...



سخت است ...



امّا



جواب...



مثل هميشه، هيچ،



هيچ ...



هيچ ...



راستش را بخواهيد روزي كه با شهيد برونسي برگشتيد خوشحال شدم ؛



روزنه‌ي اميدي در دلم درخشيدن گرفت و با خودم گفتم : شهيد برونسي كه عاشق و دلداده‌ي مادر بود .  بايد مثل او قبرش مخفي     مي ماند ...



امّا ...



 حس كردم اتّفاقي در راه است ...



شك ندارم او آمده است ؛



تا بگويد پيكر مادر هم در راه است ...



شك ندارم!



و من بي صبرانه منتظر آن روز مي مانم كه مولايم بيايد و قبر مادر را ...



بي ترديد صبح نزديك است ...



الهم عجّل لوليك الفرج