انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :حکایت دردمندی دل خسته ام
نویسنده :یسنا



 

 

هروقت به افق خیره می شوم،

هروقت مردن روز را می بینم،

هروقت بـــه موسیقی پرغوغای سکوت گوش می دهم،

تنهایی و بی کسی،

خالــــی بودن زندگی و دردهای بی درمان دلم را بیشتر حس می کنم.

من درهمه وقت تنها بوده ام.

همیشه این سایه دراز و مبهم،

روی زندگیـــم پهن بوده است.

هیچ وقت این لباس کهنه که به علت قدیمی بودنش، پوسیده  و پاره شده است،

از تن من خارج نگردیده است.

از زمان ها پیش،

از همان ایامی که می توانستم افق را تمـــاشا کنــم

 و از طوفان های آن به یادمصیبت های دلم بیفتم، تنهایی بامن رفاقت ودوستی اش را برقرار کرده است.

زندگی من همیشه خالی بوده است.

باآنکه در همه حال ، آرزوها، خیال ها وتمناهای عالی،

دلم را به امید نزدیک شدن به مقصود و هدف هایی بزرگ و بهتر فریب داده اند،

ولی هیچ وقت نتوانسته ام به حقیقت آرزویی نزدیک شوم و بالذت وشادی،

آن ژرفای عمیق و گودی هراسناک زندگی خالی ام را پرنمایم.

هروقت بهار می شود، من یاد مرگ گل ها می افتم.

یاد گل هایی که در پی خزانشان دیگر بهاری وجود ندارد.

هیــــچ چیز مرا راضی نمی کند،

هیچ کس مرا پناه نمـــــی دهد.

همه از حساسیت من گریزانند.

همه از شوریدگی من واهمه دارند.

همه از نازک دلی من شکایت می کنند.

گریز آنها، آنهایی که نمی توانند حس کنند ولی دل تنهای من،

خیـــال باطل حساسیت آنها را روی صورتهایشان،نشانم می دهد،

و مرا بااین شوق به سوی آنها می کشاند، رنجهارا برای من دردناکتر می سازد.

فرار آنهایی که به سبب حساسیتم، تصور می کنم غیر از همه هستند،

غیر از همه تشخیص می دهند، غیر از همه می فهمند،

وغیر از همه فکر می کنند، اندوهم را بیشتر می گرداند.

جدایی از آنها، دوری نزدیک شدن به آنها،

همیشه مرا در یک تنهایی پر از انتظار نگه می دارد.

وقتی از همه ناامید می شوم، وقتی به هرچشمی می نگرم،

آن را تاریک و خاموش می یابم.

وقتی می بینم آنهایی را که از همه کس و همه چیز، بیشتر دوست داشته و دارم،

بامن از همه بیگانه تر، دورتر وجداتر هستند،

خراشهای روحم بیشتر می گردد.

بیشتر از زندگی بیزار می شوم و بیشتر به این مسخره گی دنیا،

خنده ام می گیرد وآرزوی یک تنهایی همیشگی،

یک جدایی جاودانه ویک دوری که،

همیشه مرا برای همیشه در خود غرق کند و از این زندگی دردناک نجات دهد،

برایم نقطه و هدف مقصــــــود می شود.

هروقت فکر می کنم چرا دربین مردمی که با حساسیت و ذوق های متعارفی و نزدیک به هم گرد هم جمع می شوند

و با تمناهای هم، با آرزوهای هم، آشنایی دارند،

یک ذوق غیرعادی را با حساسیتی بیشتر و روحی آشفته تر نیز قرار می دهند،

فشارها روی زندگی ام بیشتر می شود و در مقابل این چــــرای سرسام آورکه:

 هیچ جواب قانع کننده ای به دنبال ندارد،

آزردگی ام افزونتر می گردد و بیزاری و دلسردی ام از هستی و وجود، زیادتر می شود...

آری دل من درد دارد...

دل من درد دارد...