0000ff;">شمع، غاده و چمران
همیشه فکر میکرد چمران آدم دلسختی باشد. اصلاً فکر نمیکرد بتواند او را ببیند. حضرت حجتالاسلام ـ امامجمعه صور ـ برای عیادت پدرش به خانه غاده میرود و به هنگام خروج یک تقویم از سازمان امل به غاده هدیه میدهد. در این تقویم دوازده نقاشی بود. شب هنگام وقتی غاده به تقویم نگاه میکند نظرش به یک نقاشی زیبا با یک دنیا حرف میافتد؛ شمعی که بین یک سیاهی نوری کوچک و کوتاه بود. زیر آن نوشتهشده بود: «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» این نقش و این جمله غاده را به گریه انداخت و سؤال اینجا بود که نمیدانست نقاشی را چه کسی کشیده است؟
0000ff;">امربهمعروف با یک هدیه
غاده بیحجاب بود و میدانست به خاطر همراهی با چمران، افراد زیادی به دکتر خرده میگیرند و او را تحتفشار قرار میدهند. او تعریف میکند: «در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد - اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواجنکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد - خودم متوجه میشدم - مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. انشاءالله خودمان یادش میدهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آنچنانیاند. اینها خیلی روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدمبهقدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا باهم داشتیم و بعد ازدواج کردیم.
0000ff;">خواستگاری عجیب با مهریهای عجیبتر
مادر غاده به چمران میگوید: «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست.» مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تازندهام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دمتخت.»
کار بهسختی پیش میرود و چمران اصرار دارد حتماً رضایت خانواده غاده تأمین شود که بالاخره غاده آنها را راضی میکند. مهریهاش را هم تعیین میکند: یک جلد کلامالله مجید و تعهدی که از داماد گرفت؛ تا غاده را در راه تکامل و اهلبیت و اسلام هدایت کند. این اولین عقدی بود که در صور، عروس چنین مهریهای را طلب میکرد. برای همه عجیب بود؛ فامیلها و مردم.
0000ff;">هزار و سیصد سال ظلم
هر بار که سوار ماشین قراضه غاده میشد و از این روستا به آن روستا میرفت؛ وسط جاده با دیدن بچههایی که کنار جاده نشستهاند و گریه میکنند، پیاده میشد و با دستمال صورتشان را پاک میکرد. آنها را در آغوش میگرفت و بوسهبارانشان میکرد. وقتی کودک آرام میگرفت؛ تازه وقت گریههای خودش بود. دفعه اول غاده فکر میکند این بچهها را میشناسد. از مصطفی میپرسد و او میگوید: «نه، نمیشناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش میکشد و گریهاش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته.»
0000ff;">نماز شبهای مصطفی
وسط شب که مصطفی برای نماز شببیدار میشد، غاده طاقت نمیآورد، میگفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب میداد: «تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست میشود، باید سود دربیاورد که زندگیاش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم.» اما غاده که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد کوتاه نمیآمد، میگفت: «اگر اینها که اینقدر از شما میترسند بفهمند اینطور گریه میکنید... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همهچیز به شما داده، همینکه شب بلند شدید یک توفیق است.» آنوقت گریه مصطفی هقهق میشد، میگفت: «آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟»
0000ff;">همسرش را به خدا سپرد.
غاده به ایران آمد. همسر وزیر بود و در خانهای که فقط یک اتاق در زیرزمین نهاد ریاست جمهوری بود، زندگی میکرد. شاید هیچ همسر وزیری چنین زندگی را تجربه نکرده باشد. اما چمران اهل خانهنشین شدن نبود. به دل دشمن میزد. غاده میگوید: در اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز یا چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایم یک کاعذ کوچک میآمد که «اَترُکُکِ لله» (در پناه خداست که ترکت میکنم). در لبنان هم این کار را میکرد، آنجا قابلتحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اَترُکُکِ لله» و میرفت و فقط من منتظر گوش کردن اینکه بگویند مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای تلقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همهچیز.
0000ff;">و در ۳۱ خرداد وقتی آمبولانس جسم بیرمق شهید چمران را از سوسنگرد بهطرف اهواز میبرد، ترکشها کار خود را به اتمام رساندند و عروج ابدی چمران آغازیدن گرفت.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
0000ff;">------------
منبع:
نیمه پنهان ماه 1؛ چمران به روایت همسر شهید ، گردآورنده حبیبه جعفریان، انتشارات روایت فتح، چاپ آخر، ۱۳۹۱