انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :پدرم دیگه خونه نیست!!!
نویسنده :روزهای سخت 01



پدرم دیگه خونه نیست

 

خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار میشد اما زودتر از او به خانه برمی گشت

اما روزهاست که  آمد و رفت خورشید رو می بینم اما پدرم  رو  نه...!

کاش کسی پدر نباشه...!

پدر که باشی، سردت می شود و کتت رو بر شانه ی فرزندت می اندازی...!

چهره ات خشن می شود و دلت دریایی. آرام نمی گیری تا تکه نانی نیاوری.

پدر که باشی می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.

اما به جرم پدر بودن، باید ایستادگی کنی و لبخند بزنی تا نفهمند و تا ندانند که

در بلندایی از شَهرَت، مشت نشدن ها  را به زمین میکوبی.

پدر که باشی، عصا می خواهی ولی نمی گویی، اما هرروز خم تر از دیروز،

جلوی آینه، تمرین محکم ایستادن می کنی.

پدر که باشی حساس می شوی به هر نگاه پر حسرت فرزندت به دنیا...!

پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ چیز، زیر پایت نیست...!

پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز، بی خبر تمام می شوی...!

با تمام شدنت، باید حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی، ولی...!

پدر که باشی، در بهشتی که زیر پای تو نبود هم، دلهره هایت را مرور

می کنی...!

نقل قول نوشت:

می گفت: اشتباهی خونه یه آقای پیری رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم،

هی می‌گفت: علی جان تویی...؟

هی می‌گفتم: ببخشید پدر جان، اشتباه گرفتم،...!

 باز می‌گفت: رضا جان تویی بابا...؟

می‌گفتم: نه پدر جان اشتباه شده ببخشید، اسم سوم رو که گفت، دلم شکست،

گفتم: آره پدر جان، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم.

اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.

دلتنگ  نوشت  :

 مادر و پدرها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، چشم انتظار یه تماس کوچولو

 از ماها هستن، بیاید ازشون دریغ نکنیم و قدرشونو بدونیم.

بیایید افسوس ساز نباشیم ... بدونیم از دست کاشها، کاری بر نخواهد آمد!