0000ff;">بعد گفت: اين را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمي مهلت بدهيد؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاريخش را اعلام ميکنم.
با اينكه ميدانستم آدم جدي و سختگيري است، کلي متن گزارشِ فعاليت آماده کرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسي کار دارم، گفتند: در محوطه است.
همه با لباس نظامي کنار يک پيکان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف ميزدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي کرد. دستي به شانهام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگياش گفت: بفرماييد بسيجي!
همهي حرفهايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي که خواستند را بهشان بدهيد.
بعدا فهميدم آن روز بهشدت مريض بود و نميتوانست سرپا بايستد، ولي براي سرکشي از لشکر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و کارها را نيمهخوابيده پيگيري ميکرد.
دلم ميخواست که حتما بيايد، ولي عقلم ميگفت، کلي کار دارد و تازه مريض هم هست. قول هم که نداد، گفته كه اگر شد ميآيم.
به بچهها نگفتم که مهمان شب چه كسي است؛ چون همان عقلم ميگفت، بچهها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديدهاند و ميدانند کسي مثل سردار کاظمي، براي يک جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همهي آدمهاي بزرگ. بااينحال دلم روشن بود.
تا آخر شب منتظر بودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامهاي با امضاي ايشان بهنام مسئول پايگاه و خطاب به همهي اعضا آمد. در آن، بابت نيامدنش معذرتخواهي کرده بود. ظاهراً حالش بد شده بود و بستري هم شده بود.
عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.
با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص ميداد. به کساني که کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نميداد، چه برسد به مسئوليتهاي حساس. گاه ميشد يک مسئول را به خاطر بيلياقتي به «آپاراتي لشكر» ميفرستاد تا در آنجا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بيلياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوکزني مهندسي» فرستاده بود.
مسئوليتهاي مهم از نظر او مسئوليتهايي بود که با بيتالمال سر و کار داشت. بهشدت با تخلفهاي فرماندهان و مسئولان برخورد ميکرد. بههيچ وجه اجازه نميداد از بيتالمالي که در اختيارش بود، کوچکترين سوءاستفادهيي شود.
تشويقهايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيتالمال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله. آن هم بيشتر براي نيروهاي جزء بود و سختگيريها و تنبيهها براي مسئولان.
از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد ميشد. چون خود در جنگ و در صحنه عملياتها از نزديک حضور داشت، به همهي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي که کشيده ميشد را بهخوبي شناسايي ميکرد و به آن ارج مينهاد. هيچ نيازي به گزارش مکتوب نداشت؛ با يک بازديد به همهي جوانب کار پي ميبرد.
بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوريکه همه حضورش را حس ميکردند و هر لحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز رانندهاش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همهي دستورالعملهاي او را رعايت ميکرد؛ زيرا احتمال ميداد که حاجي مطلع شود.
بزرگترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آنها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت ميکرد. همه ميدانستند در تخلفها با کسي عقد برادري نبسته است و هيچکس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي ميتوانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد.
تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي ميفهميد، حاجي او را زير نظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود.
کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد.
اين استحکام اراده، قاطعيت و جديتش درحالي بود که، او مجسمهي خلوص و تواضع بود. خاکي بودنش انسان را به تحير وا ميداشت. او بهسوي شهادت رفت، اما شخصيت او بهسوي قشر عظيمي از جوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديک کنند.
حاج احمد با همان استواري هميشگياش گفت: «اينجا همان جايي است که سه ماه پيش با عزيزاني که الآن خانوادههايشان با ما هستند، ميجنگيديم. دوستان و برادران عزيزي از ما همين جا روي همين خاکها در خون خود غلطيدند و شهيد شدند...»
زمزمههاي آرام به نالههاي بلند تبديل شده بود. حاجي هم گريه ميکرد، اشکهايش آرامآرام سرازير شده بود.
«اي کاش وساطت ما را هم کرده بودند، ولي ضعف ما بود يا وظيفه و تکليف امروز. الآن ما ماندهايم و جنگ تمام شده است. بايد حافظ اين خونها بود. وظيفهي الآن خيلي سنگينتر از زمان جنگ است. ديري نميگذرد که...»
جمع خانوادههاي فرماندهان شهيد و فرماندههان لشکر 8 نجف اشرف در خرمشهر بود و به گمانم اين نقطه، سرآغاز سفرهاي بازديد از مناطق جنگي (راهيان نور) کشور.
فاصلهي عمليات «فتحالمبين» تا «بيتالمقدس» کمتر از يک ماه بود و نيروها خسته شده بودند. از حاج احمد خواستيم نيروها پيش از آمادهسازي و سازماندهي مجدد براي انجام عمليات، به مرخصي بروند. اصرار کمکم نتيجه داد و حاجي راضي شد تا نيروها به مرخصي بروند؛ بهشرطي که او هم همراه آنان باشد. همهي گردان سوار اتوبوس شدند و حاجي هم همراهشان بود. تا اينکه به منطقهي گلف در نزديکي اهواز رسيديم. حاجي ابتدا نيروها را به حمام فرستاد و سپس براي هر نفر يک آلاسکا خريد و گفت: مرخصي تمام شد! برميگرديم منطقه.
اين فرصت چند ساعته تمام مرخصي گردان بود، در فاصله سه ماه و دو عمليات بزرگ.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 67