انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :وقتی دختری تنهاست وبابایی بالای سرش نیست این چنین دلتنگی را روایت میکند
نویسنده :سینا
ff8c00;">وقتي که سايه تورا بالاي سر احساس نمي کنم براي من
ff8c00;">دختر چه فرقي مي کند نان جو بخورم يا نان خشک
ff8c00;">لباس گرانقيمت بپوشم يا البسه ي ساده به تن کنم
ff8c00;"> خود را در کاخ هاي گرانقيمت فرض کنم يا در
ff8c00;">خانه اي کاه گلي با لبخند بخوابم يا آرام آرام
ff8c00;">براي تنهايي خود گريه کنم چه سختست که ضعيفه
ff8c00;">باشي وعمري با نازهاي پدرانه خويش را آرام کني
ff8c00;">وحال با ظلم زمانه خودرا عاري از همدمي ببيني
ff8c00;">که همدم گريه هاو بهانه هاي کودکانه ات بوده .
ff8c00;">آه که چه سختست وجانگدازراستي پدر الان که
ff8c00;">فکر مي کنم اگر تو اين حالت تنهايي ماد ر
ff8c00;">نبود چه مي شد حالا باز گلي به گوشه جمال
ff8c00;">گلچين روزگار که حداقل يک مونس ديگر براي ما
ff8c00;">دختراي بي سر پناه به جاي گذاشت و آن گل بي خار
ff8c00;">رادر کوچه تنهايي به جاي گذاشت سالهاي سال خود
ff8c00;">را با اين باور که تو هرگز از پيشم نمي روي فريب
ff8c00;">مي دادم وقتي آفتاب عمرت غروب کرد ديگر همه چيز
ff8c00;">برايم تمام شد.حتي ديگر آن خنده ايي که تو از
ff8c00;">آن به ملاحت ياد مي کردي بر روي لبهايم ننشست
ff8c00;">يعني بهتر بگويم که از روي لبهايم فرار کرد و هرگز برنگشتff8c00;">.
ff8c00;">چقدر ثانيه ها نامردند گفته بودند که بر مي گردند
ff8c00;">برنگشتند و پس از رفتنشان بي جهت عقربه ها مي گردند