شنیدستم که مجنون دل افکار
چو شد از کشتن لیلی خبردار
گریبان چاک زد سر در بیابان
به سوی تربت لیلی شتابان
در آن جا کودکی دید ایستاده
به سر عمامه مشکی نهاده
سراغ قبر لیلی را از او جست
پس آن کودک برآشفت و بدو گفت
که ای مجنون تو را گر عشق بودی
ز من کی این تمنا می نمودی!
در این صحرا بگرد و جستجو کن
ز هر خاکی کفی بردار و بو کن
زهر خاکی که بوی عشق برخاست
یقین دان تربت لیلی همان جاست