انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :ابر شد اکا باران نبارید...خودم جور آسمان را کشیدم
نویسنده :نرگس




به من می گوید:
چرا گریه می کنی؟
مگر من برایت خدای خوبی نبوده ام؟
می داند و می پرسد.
سکوت می کنم
دوباره می پرسد
سکوت می کنم
باز می پرسد
دلبرانه می گویم:
خب من هم برای تو بندۀ خوبی نبوده ام.
می گوید:
چگونه بودم، خدای خوبی بودم؟
- اینبار عاشقانه می گویم –
می گویم:
همینطور که هستی...
من
تو را
برای همین بی خیالِ غم های من بودنت...
همین دست و دلبازی ات برای سپردن غم ها
و مصیبت ها به دلم...
همین مستجاب نکردن دعاهایم در حق خودم...
همین حاجت دادنهای دیر و دورت
که وقتی خواسته ام را می دهی دیگر نمی خواهمش،
وحتی داشتن و نداشتنش تفاوتی برایم ندارد...
همین شانه بالا انداختن هایت
موقعِ اضطرار و تشویشم...
همین چشم بستن هایت به روی
بیداری های تا سحرگاهم...
همین گوش نسپردن هایت
به آوازِغزلهایم...
همین نادیده گرفتن های
شوقِ ترانه گفتنم...
همین لبخند رضایت تو
هنگام شکسته شدن دلم...
چنین خدایی کردنت:
که اینقدر راحتی بامن...
.
.
.
تو را برای همین ها می پرستم
عاشقت هستم.
آنقدر که هر کس دلایلم را بشنود و بخواند
گمان می کند
خودآزاری بیش نیستم.
اما من از خدایان جادوگرِ ساحران و شیاطین بیزارم...
به نظرم
تو بهترین خدای عالََمی.
که اگر نبودی
هرگز تو را نمی پرستیدم.
 
سکوت می کند
نمی دانم،
یعنی می خواهد چیزی بپرسم؟
اما من هیچ نمی پرسم
می روم سراغ ادامۀ گریه هایم
تا سپیده می نشیند و تماشایم می کند
بدون آنکه بپرسد.