انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :ماجرای جنگ صفین
نویسنده :قمرخانم



0000cd;">ماجرای جنگ صفین  


جنگ صفین

008000;">به نام خدا


بعد از به خلافت رسيدن امیرالمومنین(علیه‌السلام) و بيعت مردم با او، حضرت از معاويه كه از طرف خلفاى پيشين، بر شام حكومت مى‏‌كرد، خواست تا از مردم براى او بيعت بگيرد؛ اما معاويه طى نامه‌‏اى اعلام كرد كه من در صورتى چنين مى‏‌كنم كه تو قاتلان عثمان را به ما معرفى كنى تا به مجازات برسانيم، و الّا ميان ما و شما جز شمشير حكم نخواهد كرد.[1]

آن‌گاه كه اين نامه به حضرت رسيد، دستور داد تا آن را در مسجد براى مردم بخوانند. فريادهايى از اطراف مسجد بلند شد كه «ما همه عثمان را كشتيم؛ زيرا از اعمال او ناراضى بوديم».[2]
حضرت جواب نامه معاويه را فرستاد و در آن، خود را از اتهام قتل عثمان و مساعدت در آن، مبرا دانست و علت اين نسبت‌ها از جانب معاويه را تعدى نسبت به خود برشمرد و يادآور شد كه به قاتلان عثمان دسترسى ندارد.[3]

هدف معاويه از آن نامه، برقرارى صلح نبود، بلكه فقط در صدد اين بود كه در بين مردم، خصوصا شاميان، خود را معذور قلمداد كند. چرا که او مى‌‏دانست كه امام(علیه‌السلام) تسلّطى بر قاتلان عثمان ندارد.
معاويه همه فكر و ذكرش، تضعيف امام و فتنه و فساد در مملكت او بود. با تطميع و تهديد و حتى قتل، ياران حضرت را از اطرافش دور مى‌‏ساخت. او گروه‏‌هايى مسلح به اطراف و نواحى كشور مى‌‏فرستاد كه دست به قتل و غارت بزنند تا در دل رعاياى حضرت وحشت ايجاد شود. آنان با غافل‌گير كردن مردم، كشتارى عظيم به راه ‏انداختند.[4]

بنابراين، امیرالمومنین(علیه‌السلام) چاره‌‏اى جز مقابله با معاويه و حذف او نمى‌‏ديد و بر همين اساس، ناچار شد با او بجنگد. لذا حضرت در روز پنجم شوال سال سى و ششم هجرى، كوفه را به قصد «صفين» ترك كرد. از سوى ديگر، معاويه از شام بدان سوى حركت كرد و زودتر از حضرت و یارانش به آن‌جا رسيد و چاه‌های آب را در اختيار گرفت؛ اما ياران حضرت با حمله‌‏اى کوچک آب را در دست گرفتند.

دو روز پس از ورود به صفين، امیرالمومنین(علیه‌السلام) به معاويه پيغام داد و او را به وحدت كلمه و پيروى از جماعت مسلمانان دعوت كرد و بين‌شان چند نامه رد و بدل شد و توافق کردند که تا آخر محرم سال سى و هفتم، نجنگد. روز اول صفر، ميان دو جبهه، جنگ در گرفت. در روز نهم، عمار ياسر كه 93 ساله‏ بود، به شهادت رسيد و در همان‌جا مدفون شد.
حضرت بدون آن‌كه او را غسل دهد، بر او نماز خواند. سپس معاويه را مورد خطاب قرار داد و فرمود: «اى معاويه! براى چه مردم به خاطر من و تو كشته شوند؟! بيا من و تو با هم بجنگیم و هر کس بر ديگرى پیروز شد، حاكم شود».

عمرو عاص گفت: «اين مرد، منصفانه سخن مى‏‌گويد». معاويه گفت: «ولى تو منصفانه سخن نمى‏‌گويى. تو مى‏‌دانى كه هيچ‌كس با او رو به رو نشده، مگر آن كه كشته يا اسير شده است». عمرو گفت: «جز مبارزه با او چاره‌‏اى ندارى». معاويه گفت: «گويا پس از من به خلافت طمع داری» و كينه او را به دل گرفت.

سپاه حضرت شجاعانه می‌جنگیدند و در شرف پیروزی قرار گرفتند؛ مالك اشتر، فرمانده منطقه راست سپاه، در يك قدمى پيروزى قرار گرفت. در اين هنگام معاويه گفت: «اى پسر عاص، آن حيله نهانى خود را رو کن كه از دست رفتيم» و حكومت مصر را به ياد او آورد. عمرو گفت: «اى مردم! هر كه قرآنى با خود دارد، بر سر نيزه كند». قرآن‌هاى بسياری در سپاه بلند شد و همه فرياد ‏زدند: «كتاب خدا ميان ما و شما حاكم است ...».

وقتى بسيارى از مردم عراق اين صحنه را ديدند، گفتند: «كتاب خدا را مى‏‌پذيريم و از آن اطاعت مى‌‏كنيم» سپس همه سپاه به صلح رضایت دادن و به امیرالمومنین(علیه‌السلام) گفتند: «معاويه سخن حق مى‏‌گويد و تو را به خدا دعوت مى‌‏كند؛ از او بپذير!»
حضرت فرمود: «واى بر شما، اينان از روى خدعه، قرآن را بر نيزه كرده‌‏اند».
مالك اشتر می‌گفت: باید جنگ را دامه دهیم، سران اصحاب نيز سخنانى مانند اشتر می‌گفتند، اما اشعث بن قيس گفت: «اكنون تيغ‌ها كند گشته و بصيرت‌ها تيره».
حضرت در پاسخ فرمود: «كار خود را ادامه دهيد و با دشمن خويش بجنگيد». اما آن‌ها وى را تهديد كردند كه با او همان مى‏‌كنند كه با عثمان كردند.
اشعث گفت: «اگر بخواهى، من پيش معاويه مى‌‏روم و مى‌‏پرسم منظورش چيست». حضرت فرمود: «خود دانی؛ اگر مى‏‌خواهى برو».
اشعث پيش معاويه رفت و از منظور او پرسيد.
معاويه گفت: «ما و شما به كتاب خدا و آن‌چه در كتاب خويش فرمان داده، مراجعه مى‏‌كنيم. شما يكى را كه مورد قبول‌تان باشد، انتخاب ‏كنيد، ما نيز يكى را مى‏‌فرستيم و از آن‌ها تعهد و پيمان مى‌‏گيريم كه طبق مندرجات كتاب خدا عمل كنند و از آن تجاوز نكنند و همه از حكم خدا كه مورد اتفاق ايشان باشد، اطاعت مى‌‏كنيم».
اشعث گفتار او را درست شمرد و به نزد امیرالمومنین(علیه‌السلام) بازگشت و قضيه را به او خبر داد.

بيشتر مردم گفتند: «رضايت داريم و مى‏‌پذيريم و اطاعت مى‌‏كنيم». مردم شام «عمرو بن عاص» را انتخاب كردند. اشعث و كسانى كه بعدها به خوارج معروف شدند، گفتند: «ما ابو موسى اشعرى را انتخاب مى‏‌كنيم».
امیرالمومنین(علیه‌السلام) فرمود: «در قسمت اوّل با من مخالفت كرديد، در اين قسمت مخالفت نكنيد. من قصد ندارم ابو موسى را انتخاب كنم». اشعث و همراهان وى گفتند: «ما جز به ابو موسى رضايت نخواهيم داد». حضرت فرمود: «واى بر شما! او قابل اعتماد نیست ... اين كار را به «عبد اللّه بن عباس» مى‏‌سپارم». اشعث و ياران او قبول نکردند. حضرت فرمود: «پس اشتر را انتخاب مى‏‌كنم». گفتند: «مگر آتش اين اختلاف را كسى جز اشتر دامن زده است؟»
سرانجام حضرت ناراحت شده و فرمودند: «هر گونه مى‏‌خواهيد، عمل كنيد». آن‌ها نيز شخصی را به نزد ابوموسى فرستادند و قصه را براى او بازگو کزدند. وقتى به ابوموسى گفتند مردم صلح كرده‌‏اند، گفت: «الحمد للّه» گفتند: «تو را حكم كرده‌‏اند» گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون».[5]

امیرالمومنین در نكوهش ساده‌‏لوحى و كوته‌‏انديشى يارانش، با لحنى تأسف‌بار كه گويى بر جانش سنگينى می‌‏كند، ‏فرمود: «شما دوست‌دار زنده ماندن(توقف جنگ) هستيد و بر من روا نيست شما را بر آن‌چه نمى‌‏پسنديد وادار كنم».[6] حضرت به ناچار حكميت را پذیرفت و سرانجام چنين شد كه از طرف حضرت، ابو موسى و از طرف معاويه، عمروعاص به عنوان حكمين انتخاب شدند.

ابوموسى و عمروعاص در «دومة الجندل» به هم رسيدند و مدت‌ها درباره خلافت با هم گفت‌‏وگو كردند. عمرو عاص، ابوموسى را فريب داد و به پيشنهاد عمرو، قرار شد هر يك بر منبر رفته، امير خود را بر كنار كرده، امر خلافت را به شورا واگذار كنند. عمرو، ابوموسى را بر خود مقدم داشت. از اين رو ابوموسى بر منبر رفت و حضرت امير را از خلافت بركنار كرد. سپس عمرو عاص بر منبر نشست و به جاى بركنارى معاويه، او را به خلافت برگزيد.[7]

امیرالمومنین در آن هنگام در كوفه منتظر نتيجه حكم حكمين بود. اما زمانی‌كه از نتيجه حكميت آگاه شد، سخت اندوهگين گشته، براى مردم خطبه‌‏اى خواند. در آن خطبه، بعد از حمد خدا و درود بر پيامبرش فرمود: «[بدانيد] كه نافرمانى و سرپيچى از نصيحت ناصح مهربان و عالم تجربه ديده، موجب حسرت مى‏‌گردد و پشيمانى به دنبال دارد. من دستور خود درباره حكميت را به شما ابلاغ کردم و نظر خود را صاف و روشن براى شما گفتم، رأى‏ درست آن بود اگر مى‏‌پذيرفتيد». شما در برابر دستور و نظر من مخالفت کردید.

آرى! بسيار دشوار است كه فردى مانند عمرو عاص كه باطل محض و مجسمه فساد و مكر و فريب بود، براى شخصى چون امیرالمومنین(علیه‌السلام) كه مجسمه حقيقت و عدالت و انسانيت بود، سرنوشت تعيين كند و سخت‌‏تر از آن، زمانى است كه حضرت همه اين‌ها را به مردم يادآور شده بود، اما آنان نصيحت‌هاى حضرت را قبول نکردند.
تأسف‏بارتر از همه اين‌ها، زمانی‌ست که آنان به توصيه‌‏هاى امام خویش مبنى بر عدم انتخاب ابوموسى براى حكميت توجه نكردند و اصرار داشتند كه او باید داور باشد، این افراد بعدا در مقابل حضرت خروج كردند و خوارج را تشكيل دادند.

این نتیجه و این گروه خوارج تنها به خاطر جهالت و ساده لوح بودن این افراد به وجود آمدند، آنان از روی نادانی فریب نقشه شوم عمروعاص را خوردند و از آن بدتر این‌که امام و ولی زمان خود را نیز مجبور به تبعیت از خود کردند. آنان حتی به مقام امام نیز جاهل بودند؛ نفهمیدند که امام واجب الاطاعه است و باید فرمان او را پذیرفت و نصب‌العین قرار داد.

آنان با حماقت تمام امام خویش را مجبور به تبعیت از خود کردند؛ آنان مردمی نادان و احمق بودند که معاویه توانست به راحتی از نادانی آنان استفاده کند؛ اگر این ساده‌لوحان بی‌خرد، به امام خویش گوش فرا می‌دادند، هرگز چنین مشکلی پیش نمی‌آمد و آن جورثومه فساد از روی زمین برداشته می‌شد و بعدها برای امام حسن مجتبی(علیه‌السلام) نیز آن مسائل پیش نمی‌آمد.

0000cd;">باید از تاریخ درس گرفت، باید تاریخ را سرلوحه خود قرار داد؛ این جنگ و این رفتار مردم به ما می‌گوید ما هرگز نباید امام خود را تنها بگذاریم، باید با جان و دل از او اطاعت کرده و سخنانش را نصب العین قرار دهیم. امام را باید امام و پیشوا قرار داد، امام را باید اطاعت کرد تا او نیز بتواند جامعه را هدایت کند.

800080;">در زمان کنونی نیز باید جانشین امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)  و نائب او را تنها نگذاشت و در همه موارد سخن ولی فقیه را گوش کرد و با جان و دل از او تبعیت کرد تا او بتواند این کشتی را به ساحل خود برساند. اما اگر مانند خوارج نادان، در برابر ولی فقیه بایستیم و نظر خود را بر او تحمیل کنیم و او را مجبور پذیرش نظر خود کنیم، راهی به جز راهی که خوارج داشتند نخواهیم داشت.

________________________________________________
0000cd;">پی‌نوشت
[1]. فيض الاسلام، ترجمه نهج البلاغه، نامه 8 و 75.
[2]. طه حسين، على و فرزندانش، ص 83.
[3]. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 76.
[4]. محمّد تقى شريعتى، خلافت و ولايت، ص 295- 296.
[5]. مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 732- 749.
[6]. «قد أحببتم البقاء و ليس لى أن أحملكم على ما تكرهون» (فيض الاسلام، ترجمه نهج البلاغه، خطبه 199).
[7]. مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 757؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 333.