حکایت من حکایت کسی است
که عاشق دریا بود اما قایقی نداشت
دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت
حکایت من حکایت کسی است که
زخم داشت و ننالید
رفاقت کرد و رفیقی ندید
مثل پرنده ای که دلش هوای آسمان داشت
اما دربند صیاد بود
روي تخته سنگي نوشته شده بود:
اگر جواني عاشق شد چه کند؟
من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند.
براي بار دوم که از آنجا گذر کردم
زير نوشته ي من کسي نوشته بود:
اگر صبر نداشته باشد چه کند؟
من هم با بي حوصلگي نوشتم:
بميرد بهتر است.
براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.
انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.
اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...