مدت پنج و شش ماه گذشت تا ماه مبارک رمضان رسید. رئیس بیمارستان تصمیم گرفت تا در نمازخانهی بیمارستان، نمازجماعت راه بیندازد. هرساله در ماه رمضان این کار را میکرد تا یگانهای اطراف بیمارستان در نماز جماعت شرکت کنند.
پس از گذشت چند روز یک روحانی کرمانی به نام حاج آقای نخعی برای اقامهی نمازجماعت آمد. همه در نمازخانه به صف ایستادند و من از دور نظارهگر آنها بودم که صدایم زد.
رفتم نزدیکش و پرسید که چرا در نماز جماعت حاضر نمیشوی؟
گفتم: من اهل سنت هستم.
حاج آقا گفت: اهل سنت باش!
گفتم: ما اهل سنت نماز خواندن پشت سر شیعیان را صحیح نمیدانیم! این فقط شیعیان هستند که میتواند به اهل سنت اقتدا کنند نه برعکس.
گفت : پسرم بنظرت این غرور و خودخواهی نیست؟ مگر ما و شما هر دو مسلمان نیستیم پس چرا نتوانیم با هم در یک صف به اقامه نماز بایستیم ؟ اما مشکلی نیست برو و درباره این حرفت فکر کن و بد نیست بیشتر مطالعه کنی!
به خاطر زیاد بودن مریض و فشار کار، چند روزی اصلا نمیتوانستم تمرکز کنم! بیخیال تحقیقات شده بودم.
یک شب برای نماز به نمازخانه رفتم. نمازم که تمام شد، قرآن را باز کردم و آهسته آیاتی از قرآن را داشتم میخواندم که یک سرباز شیعه کنارم ایستاد و شروع کرد نماز خواندن. که با خود گفتم: بدبخت و بیچاره چه کورکورانه بدون تحقیق، به تقلید از گذشتگانش به شرک پرداخته! دلم برایش میسوزد خدایا خودت هدایتش کن .
نمازش که تمام شد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم به او گفتم: تو که تحقیق نکردی ، مطالعه نداشتی، نگشتی دنبال حقیقت، چطور با جهالت تمام از اباء و اجدادت پیروی میکنی؟
جواب داد: مگر خودت چقدر درباره مذهبت تحقیقی کردهای از کجا میدانی که برحقی چطور مطمئنی که راه هدایت و رستگاری را پیشه کردهای؟
جواب دادم: که من مطمئنم. تحقیق کردم، متن مناظرات شیعه و سنی را خواندهام و برایم ثابت شده که شیعه مشرک است !
گفت: به همین سادگی؟ در این حدی که تو میگویی منم کتاب خواندم، اما نمیتوانم روی این علم اندکم حساب باز کنم و ادعای دانایی کنم. بهتر نیست من و تو نظر ندهیم چون در حدی نیستیم که صاحب نظر باشیم.
این حرف مهدی وطن پرست بود بچه بیرجند، که روانشناسی خوانده بود و قاری قرآن هم بود.
از صحبت مهدی ، سخت تحت تاثیر قرار گرفتم. دنبال آن روحانی که مرا به نماز دعوت کرده بود گشتم اما پیداش نکردم. روحانی دیگری را دیدم که چند باری برای درمان پیشم آمده بود به نام حاج آقا اسلامی.
به او گفتم: من یک سنی هستم و دنبال شناخت شیعه و به خصوص جریان غدیرخم هستم.
با او به دار القران رفتم که با گروه تبلیغی به نام آفتاب که از قم آمده بود، آشنا شدم. به یکی از اعضاء گروه که محمد ربیع درویشی نام داشت و دین شناسی خوانده بود، هدفم را گفتم. از اینکه دیده بود جوانی دنبال مسائل دینی اش است شادمان شد.
در ابتدای گفتگو از اینکه آیا خدا وجود دارد یا نه بحث کردیم . دلایل وجود خدا را بررسی کردیم و به این سوال پاسخ دادیم که به چه علت هر انسان فطرتا خداجو و خداپرست است. چرا باید دین داشته باشیم و چرا باید مسلمان باشیم و دلائل شیعه برای حقانیت مذهبش چیست. حدودا چهار ماه به صورت متفرقه با هم صحبت کردیم.
کتابهایی که در این مدت مطالعه کردم، کتاب آنگاه هدایت شدم دکتر تیجانی بود که کتاب واقعا عالی و جامع بود. برگزیده کتاب الغدیر علامه امینی را مطالعه کردم از این رو به آنرو شدم و واقعیت غدیر برایم آشکار شد. کتاب شبهای پیشاور و خلاصهاش"شهابیدر شب" در دانستن حقائق به من کمک کرد.
بعد از مطالعه این کتاب ها مشتاق شدم تا در دعاهای ندبه، توسل و کمیل و زیارت عاشورا شرکت کنم. زمانی که دعای کمیل را میخواندم با دقت در معانی آن، به این فکر میکردم که چرا عمر و عثمان و ابوبکر چنین دعاهای پر محتوائی ندارند تا بیانگر فضای عرفانی بین آنها و خداوند باشد؟ چرا آنها دعائی مانند مناجات حضرت علی (ع) در مسجد کوفه با آن مضامین بلند ندارند؟
حالا دیگر تعصب بیجای من نسبت به خلفا فروکش کرده بود دیگر به خود اجازه میدادم به این فکر کنم که ممکن است راهی که تا به حال رفتهام اشتباه بوده است یقین کردم ابا و اجدادم قوم و مردم بلوچ و اهل سنت از حقیقت مکتب شیعه بیاطلاع اند.
کتاب با شکوه دیگری که گروه آفتاب به من هدیه داد صحیفه سجادیه امام سجاد(ع) بود. اولین شبی که این کتاب را باز کردم، شروع کردم با صدای بلند متن عربی و ترجمه فارسیاش را خواندم. فضای عرفانی و روحانی وصف ناپذیری بر تمام وجودم حاکم شد. آنقدر دعاهای این کتاب زیبا بود که نفهمیدم چطور صبح شد. چند ماهی از انس گرفتنم با صحیفه سجادیه گذشت. دیگر شیعه را به چشم مشرک و قبرپرست نمیدیدم. احساس میکردم سبکتر از گذشته شدهام.