دزدی عقل و هوش از یک دزد!
به نام خدا
این خواهرِ برادردوست که تمام مطالب و خاطرات و نوارهای مربوط به برادرش را جمعآوری کرده است، میگوید که یک روز آقایهاشمینژاد این خاطره را تعریف میکرد که «در ما طلبهها عتیقه هم پیدا میشود. یکی از طلبهها مریض شده بود. برای عیادتش به کوچه حاجیها رفتیم. وقتی از کسی که میوه روی چرخ ریخته بود، برای آقاسید میوه خریدیم، پولش را قبول نکرد. گفتم: اگر پول را نگیری، میوه را نمیبرم. گفت: چرا؟ آقا سیدمهدی دست من را از جهنم گرفته و به بهشت برده است. یک روز آقاسید با عیال از خانه بیرون رفتند. من هم که در محل به دست کج بودن معروف بودم، به خانه آنها رفتم. یک سری اسباب جمع کردم و خواستم از در بیرون بروم. همین که دم در رسیدم، در باز شد و آقاسید با خانمش وارد شد. نگاهی به من کرد و یک سلام گرمی عرضه داشت. من که نمیفهمیدم چه شده است. گفت: «حالا که زحمت کشیدهای و تا اینجا آمدهای، بیا برویم و یک چایی بخوریم.» داخل خانه بازگشتیم. برایم چای و میوه آورد. بعد گفت: «اهل کجایی؟» گفتم خاک سفید.
گفت: «این فرش دستیها مال تو. یک چرخ دستی بخر و میوه بخر و داخل آن بگذار. هرچه هم از بارت ماند و از تو نخریدند، شب خودم از تو میخرم.»