آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
سه شنبه ۵ امرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۲۳ بعد از ظهر
[#1]
|
||
به نام خدا
خانه استثنایی معصومه سبک خیز(همسر) سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود، بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقتها هم دائما سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم به اصطلاح حقوق بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان رانمی داد. برای همین، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می رفت سر کار. آن وقت ها خانه ما طلاب(1) بود. جان به جانش می کردی، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دقیقه به اش گفته بودم: این خانه ما دست و پاش خیلی تنگه ما الان پنج تا بچه داریم، باید کم کم فکرجای دیگه ای باشیم. هیچ وقت ولی مجال فکردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول، چشم امیدم به آینده بود، ولی وقتی جتگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت. یک ماه رفت برای آموزش. خودم دست به کار شدم. خانه را فروختیم و یک چهار راه بالاتر، خانه بزرگتری خریدم. خاطره آن روز شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید. یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاش معلوم بود تعجب کرده. آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش. سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسید: کجا می رین؟! چهار راه جلویی را نشان دادم. گفتم: اون جا یک خونه خریدم. خندید. گفت: حتما بزرگتر از خونه قبلی هست؟ گفتم: آره. باز خندید. گفت: از کجا می خواین پول بیارین؟ گفتم: هر کار باشه برای پولش می کنیم، خدا کریمه. چیزی: نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید، خوشحال هم شد. خانه خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره. دست و پاش خیلی بازه. کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد. چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم. یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس میشود سقف را نگاه کردم، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیام، چند لحظه ای گذشت زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر کردم دیگر تمام شد یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه! باران شدیدتر می شد آب چکه ای سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهای سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماری می کردم کی عبدالحسین بیاید مخصوصا چند بار دیگر هم باران آمد. بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بودند. روز بعد، چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش. اتفاقا باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم. غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسیدند: اتاق پذیرایی،تون کجاست؟! به اش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی از اتاقهای دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین. گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون. گفتم: حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟ گفت: نه، آقای غزالی کار ضروری دارن، سفارش کردن که حتما حاجی رو ببریم اون جا. وقتی از سپاه برگشت، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای گذشت، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟ آهی از ته دل کشید. گفت: هیچی، به من دستور داد دیگه نرم جبهه! سری تکان داد. آهسته گفت: آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه! پرسیدم: اون دیگه چی گفت؟ لبخند معنی داری زد. گفت: اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم: نه، زن من راضیه. دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم: آخرش چی گفت؟ گفت: همون که گفتم؛ تا خونه رو درست نکنم، نمی تونم برم جبهه. ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم، دوست دارم همین جا باشم، اصلا هم خونه خوب نمی خوام. با ناراحتی گفتم: برای چی این حرفها رو بزنم؟! ناراحت از من جواب داد: اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم، من هم نمی خوام این کارو بکنم. دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، توی طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند. وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلوعبدالحسین. طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک! نگاه بچه های سپاه مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدی گفت: این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن. گفتند: ولی.....! محکم گفت: ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنن. گفتند: جواب غزالی رو چی بدیم؟! گفت: بهش بگین خودم یک فکری برای خونه بر می دارم. هر چه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده ای نداشت که نداشت. چند روزی گذشت... ادامه دارد ... (1): نام یکی از محله های قدیمی مشهد مقدس |
|||
|