ffff00;">ارتباط مخفيانه من با پسر مورد علاقه ام باعث شد تا به اين بدبختي بيفتم، حالا مي فهمم چرا پدر و مادرم و حتي خانواده جمشيد با
ازدواج ما مخالف بودند!زن جوان در حالي که نوزاد ۲۰ روزه اي را در آغوش داشت و دختر بچه ۳ ساله اي نيز همراهش بود در دايره
اجتماعي کلانتري طبرسي شمالي مشهد افزود: سال آخر دبيرستان از طريق چت روم با پسر جواني آشنا شدم و پس از ۲ هفته ما
همديگر را در يک پارک ديديم. جمشيد با حرف هاي عاشقانه مرا شيفته و دلباخته خودش کرد و از آن روز به بعد با موتور سيکلت دنبالم
مي آمد و با هم به اين طرف و آن طرف مي رفتيم تا اين که ديپلم گرفتم و او با خانواده اش به خواستگاري ام آمد، اما از همان لحظه اول،
پدر و مادرش اظهار داشتند پسرشان آمادگي تشکيل خانواده ندارد و والدين من نيز مخالفت شديد خود را با اين ازدواج اعلام کردند ولي ما
هر دو غرق در روياها شده بوديم و تصميم گرفتيم براي رسيدن به هم هر کاري که از دستمان بر مي آيد انجام دهيم و اگر لازم باشد چند
سال صبر کنيم. با اين که قسم خورده بوديم دوستي ما پاک و صادقانه بماند ولي خيلي زود اين رابطه مخفيانه رنگ و بوي ديگري گرفت!
حدود ۴ ماه گذشت و در اين مدت من ۲ خواستگار خيلي خوب را رد کردم تا اين که متوجه شدم چه بلايي به سرم آمده است و باردار
شده ام. وقتي موضوع را به جمشيد اطلاع دادم خودش را کنار کشيد، با اعلام شکايت خانواده ام او و پدر و مادرش از ترس آبروي شان
خيلي زود دست به کار شدند و ما با هم ازدواج کرديم، زن جوان ادامه داد: بعد از عقد به اصرار جمشيد و مادرش بچه ام را سقط کردم تا
کسي از ارتباط گذشته ما مطلع نشود! من و جمشيد زندگي نکبت بار خود را در خانه پدرشوهرم آغاز کرديم و خانواده او که چشم ديدنم را
نداشتند کلفتي خانه شان را بر عهده ام گذاشتند، شوهرم نيز در طول ۶ سال زندگي مشترکمان مرا زير ذره بين گذاشته است و با
تهمت هاي ناروا، بدبيني و شک و ترديد اعصابم را به هم ريخته، او که به شيشه اعتياد دارد دچار توهم شده است و گاهي دنبال مطالبي
که روي آجرهاي ديوار خانه ما در مسير کوچه نوشته شده مي گردد و مي گويد شايد کسي براي تو مطلبي يا شماره تلفني نوشته
باشد، من در برابر اين همه تحقير و توهين راهي جز سکوت و تحمل نداشتم ولي شب گذشته ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. جمشيد
در خانه را باز کرد ولي هيچ کس داخل کوچه نبود، او با عصبانيت، به سراغم آمد و گفت: حتما کسي با تو کار داشته است شوهرم با
وجود اين که هنوز ۲۰ روز از زمان زايمان من مي گذرد دست و پايم را بست و با آتش فندک به جانم افتاد تا به قول خودش اعتراف بگيرد، او
نيمه هاي شب خوابيد و من با کمک دختر ۳ ساله ام طناب را پاره کردم و از خانه بيرون زدم. آمده ام تا از اين مرد بي رحم شکايت کنم و
بگويم که چوب اشتباهات خودم را مي خورم و غرور، لج بازي و سوء استفاده از اعتماد والدينم در استفاده از اينترنت، اين بلاها را به سرم
آورده است! اميدوارم هيچ دختري به سرنوشت من دچار نشود.