انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :از خودش ترسید
نویسنده :emal


800080;">یه خواهر دارم دو سال از خودم بزرگتره و یه دختر بسیار با نظم و تمیز و کار کن این خواهر گل موهای فر و پوست سفیدی داره من خیلی دوسش دارم اخه با هم مدرسه میرفتیم و کنار هم میخوابیدیم و با هم بزرگ شده بودیم خیلی به هم وابسته بودیم من پنجم دبستان بودم و اون دوم راهنمایی ایشون کارها رو تقسیم بندی کرده بود البته چون خیلی مهربون بود دلش نمیومد از من کار بکشه و بیشتر کار ها رو خودش انجام میداد ولی دوست داشت کار کردن رو یاد بگیرم یه سری کار ها رو انداخته بود به عهده من ،
مثلا شب ها رخت خواب ها رو اون پهن کنه و صبح ها من جمع کنم ، صبح ها اون صبحانه رو اماده کنه و حیاط رو جارو بزنه و نهار رو اماده کنه منم اب یخ درست کنم و اتاق ها رو جارو بزنم این برنامه تابستان اون سال ما بود .
خلاصه منم از اون زیر کار در رو ها بودم و این همه محبت این عزیز رو نمیدیدم و صبح تخت میخوابید تا ساعت یازده اون بیچاره هم دلش نمیومد منو بیدار کنه رخت خواب ها رو خودش جمع میکرد و اب یخ میکرد و اتاق ها رو جارو میزد ، فقط میموند همون اتاقی که من خوابیده بودم و رخت خواب خودم بازم وقتی بیدار میشدم تازه میخواستم صبحانه بخورم بعدشم که نهار بود و میگفتم بزار برای عصر جارو میزنم رخت خوابم هم باز ظهر که میخوام بخوابم عصری جمع میکنم ، خلاصه یکی از همین روزا بود که یه مهمون غریب سرزده قبل از ظهر اومد خونه ما منم تازه از خواب بیدار شده بودم فقط سریع پریدم یه اتاق دیگه رخت خواب ها هم توی پذیرایی پهن بود و مهمان ها رسیدن روی رخت خواب پهن شده وسط پذیرایی ، خواهرم رو کارد بزدی خون ازش در نمیومد من فقط میدیدم هی میاد در اتاق یه نگاه به من میکنه یه چشم غره میره و هی میرفت شربت اماده میکرد باز میومد یه چشم غره دیگه باز میرفت هندونه قاچ میکرد میبرد باز میومد و میرفت چایی میبرد بار بعد که اومد من یه داد زدم گفتم چه مرگته ؟؟؟؟ انگار منتظر همین بود پرید توی اتاق یکی زد پس کله من گفت تقصیر خودمه دل میسوزونم ابرومون رفت الان اینا برن بابا حسابت رو میرسه ، گفتم به تو چه میخواستن خبر بدن بعد بیان یکی دیگه زد پس کلم گفتم نزن باز زد گفتم نزن باز زد هر بار من میگفتم نزن اون محکم تر میزد منم طاقتم طاق شد و گیسش رو محکم کشیدم فقط نگام کرد دلم براش سوخت ولش کردم اما بهش خندیدم یه خنده پیروز مندانه یعنی که حواست باشه دیگه دست روی من بلند نکنی ، سرم رو انداختم پایین داشتم لباسام رو تو کمد منظم میکردم که یکی تاققققق زد پس کله من و فرار کرد ، در اتاق که رسید یه آینه قدی اویزون بود یه هو موهای پریشون خودش رو که توی اینه دید وحشت کرد و یه جیغ بلند زد و سر جاش میخکوب شد من بهش رسیدم ولی جای اینکه تلافی کنم همدیگه رو گرفتیم توی بغل ایقد خندیدیم که نگو .