انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :تازه واردم
نویسنده :هانیه سادات


ffffff;">سلاممممممممممممم دوستان! من تو انجمن عضو بودم ولی فعالیت نکرده بودم.. ولی میخوام دیگه مطلب بزارم البته یکم دیر به دیر. خب یه متن کوشولو بنویسم برای شروع کار بدک نیس.

در روزگاران قدیم جزیره ای دور افتاده بودکه همه ی احساسات در آن زندگی میکردند: شادی. غم. دانش. عشق. وباقی احساسات..
روزی به همه آنها اعلام شدکه جزیره در حال غرق شدن است.
بنابر این
هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه ی آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
ثروت؟! مرا هم با خود می بری؟
ثروت جواب داد: نه نمیتوانم مقدار زیادی طلا ونقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد..
"غرور لطفا به من کمک کن"
غرور مغرورانه گفت: نمیتوانم عشـــــتق! تو خیس شده ای. ممکن است قایقم را خراب کنی.
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد..
آه غـــــــــم! لطفا مرا با خود ببر.. غم آهی کشید و گفت.. عشق.. انقدر ناراحتم که دلم میخواهد تنها باشم..
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان عرق در خوشحالی بود که اصن متوجه عشق نشد.
ناگهـــــــــــان صدایی شنید : بیا اینجا عشـــــــق! من تو را با خود میبرم.. صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد..
هنگامی که به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
"چه کسی ب من کمک کرد عایا؟ (این عایا رو خودم اضافه کردم تغییر را احساس کن )
دانش جواب داد: "ff0000;">او زمان بــــــــــــود!
000000;">زمان؟ اما چرا ب من کمک کرد؟!
دانش لبخندی زد و با دانایی تمام جواب داد:
009900;">چون تنها زمان بزرگی عشق را درک میکند!

000000;">بعله..! خب فعلا یا علی