انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :دلنوشته ی برای یک جانباز شهید...
نویسنده :یاسمن


به نام خدای که همین نزدیکی است
تقدیم هزاران درود به پیشگاه همه جانبازان از جان گذشتهupload/53upload/53upload/53
نرمی احساس تو را که خواهد فهمید...
وقتی از پنجره احساس بیرون را می نگری...
وقتی خدا میان احساست موج میزند... وقتی از حنجرات خدا بیرون می ریزد و میان هستی گم میشود
وقتی انگشت های احساست همه کاینات را می نوازد و هوای خدا را میان قلب هستی می پراکند وقتی نگاه احساس تودر شیرینی آفرینش می وزد...و بوی خدا را استنشاق می کند رد پای خدا میان احساس تو پیداست خدا همین نزدیکی هاست.
خدا همین نزدیکی هاست میان قامت تو قامتی که تا زانوست ...
 صبور بی بدیل من؛به من بگو پاهایت کجاست؟؟ میان کدامین خاک ...؟کدامین سرزمین خوشبخت...؟
هرگاه که میان خاک می ایستی و نماز میگذاری ، خاک  به حرمت قامت نیمه تو قیام میکند و به تو اقتدا می کند.
خدا همین نزدیکی هاست میان احساس نور... نور سرخ خون تو،خونی که سالها پیش از زانوانت می جهید،خونی که بی تاب بود بی تاب خدا...
صبور من؛ هرگز نگفتی از قامتت پیش از آن که نیمه شود انگار که از ابتدا نیمه بوده...
هرگاه به تمامه می ایستادی، رشادت تو ، رشادت عباس(ع) را تداعی می کرد.
صبور بی بدیل من ؛هنوزحرفی ازریه های سخت کوشت نزده ای ،نگفته ای که سالهاست حسرت یک بار نفس کشیدن بی درد و بی رنج بر دل ریه هایت نقش بسته...
مدتهاست، مدتهاست که ریه های بیمارت هوای سنگین  وملال بار بیمارستان را به زحمت استنشاق می کند،جملاتت همیشه بریده بریده است خس خس سینه ات ،آهنگ سرفه هایت در لابلای یک یک کلماتت هویداست.
صبور من؛ تو همیشه پر از خدا بودی، خدا میان نیم تنت موج می زد،خدا جاری لحظه های پر درد تو بود.
سالها کنج اتاقی تنها،تنها و غریب ماندی و کسی نبود تا ببیند که چگونه ذره ذره آب میشوی...
نگاه تو همیشه پر از درد بود ،پر از اندوه، پر از فریاد،فریادی از سر درد ...دردی جانکاه...
 نه !نه! ؛خوب می دانم ناله های تو از درد جسم نیست. می دانم درد توبسی گسترده تر از این حرفهاست...
می دانم صبور من؛ که دلت زخمی درد جسم نیست،دلت شکسته است ...
مدتهاس که گم تان کرده ایم، باهمه هوداییتان گم تان کرده ایم اما...اما سخت بی خبریم...
بارها خواستی خاطراتت را از خانه ی فکرت به هیاهوی قلم بکشی و تو در تردید انعکاس خاطراتت بودی که اجابت شدی و عروج کردی.
و آن روز عروج تو در خاک بود...
وقتی به خاک حکم شد تا شولای تن رنجورت باشد خاک چقدر گریست، برای مظلومیتت برای آنکه بزرگ بودی، اما اما بزرگ ننمودی، برای آنکه هیچ کس نخواست بفهمد که چراااا ؟؟؟ چر؟اینقدر غریبانه از خاک به خاک پیوستی...
برای آنکه سالها به سختی نفس کشیدی اما آه بر نیاوردی و کسی نبود تا این همه را بستاید...
صبور من؛ چه اندازه درد تو بزگ است و چه اندازه ادراک من اندک...
سالها پیش مادرت روزها و لحظه ها را به سختی طی می کرد در انتظار روزها و لحظه های که تو برگردی و تکیه گاه و مونس دوران پیری و تنهایش باشی و تو برگشتی ...
با تنی نیمه و ریه های مجروح ...و مادرت از درون شکست و پژمرده شد اما آه بر نیاورد
 او صبور و آرام ، مثل تمام کودیک ات وقتی که بیمار می شدی و کنار بالینت می ماند، تمام آن سالهای آکنده از درد را کنارت بالینت ماند...
و با لحظه لحظه ات همراه شد و وقتی صدای دردت خوابید و طلبیده شدی هنوز هم صبور و آرام بود .
و امروز هر گاه که بر سر مزارت حاضر می شود باز هم صبور و آرام است ...
آه که غریبانه تر از تو اوست که همه امیدش حضور تو بود...
همه دنیایش تو بودی،ای یگانه دلبندش
اما افسوس و صد افسوس که وجود فرزند دلبندش را با عیار ناچیزدنیا می سنجیم ...

 پیشکش به ساحت نورانی همه جانبازان شهیدupload/53upload/53upload/53