آقا هادی می گفت : آن لحظه ای که خمپاره در سنگر فرود آمد ، من در منطقه بودم و صدای مهیب انفجار را شنیدم ، ولی نمی دانستم که سنگر علی اصغر است .
از طرفی هم باید برای جمع و جور کردن اوضاع گروهانم می رفتم .
لذا به طرف مقر گروهان رفتم . هنوز به مقر نرسیده بودم که برایم بی سیم زدند که بیا خط ، حاجی با تو کار دارد .
من هم سریع خودم را به خط رساندم . وقتی وارد منطقه شدم و از دور صحنه را دیدم ، فهمیدم قضیه چیست . بدون درنگ به طرف حاجی رفتم . داشت چیزی را مثل یک جنازه پتو پیچ می کرد .
وقتی نزدیکتر شدم فهمیدم جنازه علی اصغر است . (علی اصغر برادر حاج بصیر است )
حاجی تا من را دید لبخند ملیحی زد و گفت : " می دونی این چیه ؟
"من که فهمیده بودم ، گفتم : " علی اصغر نیست ؟ "
حاجی گفت : " آره ! ئرست فهمیدی ، داداش اصغره ! "
من که تمام وجودم را غم گرفته بود بغض راه نفسم را تنگ کرد.
ولی نمی توانستم گریه کنم ، چرا که وقتی حاجی را می دیدم ، با آن روحیه قوی خجالت می کشیدم گریه کنم .
حاجی خواست جنازه را داخل آمبولانس بگذارد که حاج یونس از راه رسید و از حاجی سوال کرد :
حاجی ! این چیه داخل آمبولانس گذاشتی ؟
حاجی هم با روحیه ای بسیار قوی و با طمانینه گفت :
" چیزی نیست ، جنازه علی اصغر " ، حاج یونس که هاج و واج مانده بود ،
هیچ نگفت و محو صورت حاجی شد .
خودش برایم گفت :
" آن لحظه که حاجی این حرف را به من زد ، سوختم و از این عظمت ، هیبت ، صبر و استقامت زبانم از حرف زدن ، بازماند ... "