انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :داستان دنباله دار«سه چشم نفرین شده»قسمت 1
نویسنده :بلاغ مبین


http://d20.ir/14/Images/57/Small/6009244010.240.jpg


ترس...

آخرین تج به در زندگی به پایان رسیده ام بود.آن موقعی که نه پاهایم روی زمین قرار داشت و نه افکارم در ذهن بود.نه جراتی برای

ادامه و نه فرصتی برای بازگشت داشتم.در پی یک حادثه ی معمولی مهم ترین تتفاق زندگیم رخ داد.روحم از جسمم جدا شد و پس از

سرگدانی بسیار و ولگذدی های خسته کننده به امارتی فرسوده و قدیمی که انباشته از ترس های دلهره آور بود،پناه آوردم.به یاد دارم

آن زمان که در قید حیات بودم این عمارت بزرگ وقدیمی متعلق به ارواح شرور بود...همان هایی که پس از سرگردانی بسیار به اینجا

پناه می آوردند.حالا من هم با همین شخصیت های شرور که شرارت تنها هویت معلومشان بود هم ردیف شده بودم.سراسر این عمارت

را چوب های پوسیده ای پوشانده بود که نشانه ی حیات موریانه هابه خوبی در آن نمایان بود.پنجره های شکسته،تار عنکبوت های

پیر و خسته،بوی کهنگی، گردو غباری که به مرور زمان قطور تر شده بود.اتاق های پر از حضور خالی انسان های نیمه

جاودان...پله هایی که از طبقه ی اول تا طبقه ی دوم و هم چنین سوم امتداد داشت.قاب های نا معلوم با شخصیت هاییمرده و

آزاده،فضاهایی خالی و تاریک،بادهایی کنجکاو و جسور که بی باک می آمدند  و دست خالی بر میگشتند.عجیب بود.منترس ودلهره

هایم را در دل خود ریختم و همچنان به دنالآن روح حهای غایب و سرگردان می گشتم.میخاستم به تحقق افسانه ای که دهان به دهان

گشته و جزیی از خاطره ها شده دست یابم.می خاستم حال که این اتفاق ناخواسته برایم رخ داده خودم را به جایی از این نقل قول ها

غل و زنجیر کنم.میخاستم همه ی گذشته ام را فراموش کنم.اینجا همان جایی بود که مرا کم داشت،مرا،که تنها اورا نداشتم و حالا به

یکدیگر رسیده بودی.انگار که من همه چیز را ازدست داده ام.بیم ها و هراس های من از نادیده هایی بود که تا به حال تجربه اش

نکرده بودم.از وجود ارواحی بود که به یقین میدانستم سرگردانند وشرور،اما سکوتی که در این عمارت جریان داشت حاکی از آرامشی

بود،که بعد از این هیچ هیاهویی جرات جریان را نداشت.

من ندانسته در مسیر عقربه های مرموز ساعت قدم بر میداشتم و گاهی از لابه لای دیوارها میگذشتم،این برایم تازگی داشت ماجرایی

که با از دست دادن جسمم اتفاق افتاده بودهمین بود،که زمین جاذبه اش را به رخم نمیکشیدمن زمین جدیدی را برای قدم هایم یافته

بودم.مکان ها هیچ تغییری نداشتند و شرایط بی قانونه بی قانون بود.در آن موقع من نفس کشیدن را فراموش کرده بودم و نگران

فردای پیش رویم نبودم.عقربه های ساعت روی عدد 12 ایستاد.زمان خلاصه همین عدد شد،احساس کردم اتفاق تازه ی در حال وقوع

است.همینطور بود...پرده ا به شدت تکان میخوردند و ارواح به داخل میامدند.در اتاق ها باز وبسته میشد و پله ها پر از سر وصدای

قدم های افراد شتاب زده میشد.در آن تاریکیاشیایی مثل من در حال عبور بودند.شبیه به روح.ترسیدم و سعی کردم خودم را پنهان

کنم،اما فایده ای نداشت.سر جایم ایستادم و حیرت زده به آن ها خیره شدم،به ناچار به دنبالشان حرکت کردم.طبقه ی بالا جایی در

سالن اجتماعات صندلی ها دایره وار دور هم چیده شده بود و انگار آماده ی پذیرایی از آن ها بود،همه در جایگاه خودشان به طور

منظم ودقیقی قرار گرفتند.آن ها انگار ورودم را به جمعشان امری طبیعی میدانستند و به من فهماندند که روی صندلی خالی بنشینم.

اوضاع از این قرار بود که هرشب همگی در این سالن جمع میشدند وبه گناه خود اعتراف میکردند.مراسم شروع شد.اولین معترف

شروع به شرح ماجرایش کرد :

او گفت؛شبی طوفانی در کلبه ای که مدام از قطره های باران در خود میچکید به همراه جیغ  و ناله های زنی که به زمین چنگ میزد

متولد شده،پدر ومادرش تا اینکه ظاهر عجیب او را دیدند اورا تنها گذاشته و از آن ده کوچک کوچ کرده بودند.شاید آن ها میدانستند

که آینده شان با مردم خرافاتی ده چگونه رقم میخورد.صبح روز بعد مردم با صدای گریه ی نوزادی متوجه کلبه ای که اورا در بر

گرفته بود میشوند،دورش حلقه میزنند و با حیرت هر کدام حرفی را ب زبان می آورند.یکی میگوید؛او نفرین شده است و دیگری

میگوید؛او برای ده نحس و بد یمن است و آن یکی میگوید؛تا به حال چنین موجود عجیب الخلقه ای ندیده،کودکی با سه چشم،چشمی

اضافه بر روی پیشانیش...

روزگار کودکی سه چشم که پر از کینه و نفرت  وبغض وحسرت بود در یکی از کوه های نیمه مرتفع ،که به دور از ده

بودگذشت،سنگینی تنهایی و گریز از نگاه های پر از فاصله و گلایه ی مردم رفته رفته بر پشتش کوله باری از غم های ناگفته برجای

گذاشت.بعد از آن او نه تنها سه چشم داشت بلکه خمیدگی دایم کمرش نیز براو نمایان شد.دیگر او تنها یک نام ولقب نداشت.به او

میگفتند گوژپشت سه چشم نفرین شده...

0000cd;">پایان قسمت اول...

800000;">این داستان را حتما دنبال کنید...

درباره این داستان :

کتاب سه چشم نفرین شده ، حاوی داستانی فارسی از «مژگان کرمی» است. در این داستان بلند می‌خوانید: روح مردی در عمارت فرسودة شهرش سرگردان است. این روح با اردواح دیگر ارتباط برقرار می‌کند و ماجراهای زندگی خود را تعریف می‌کند. در این تعریف‌ها ماجراهای گوژپشت سه چشم برای ارواح جذاب‌تر است. آنها پس از شنیدن این ماجراها به یک نتیجة مشترک می‌رسند و تصمیم می‌گیرند تا برای نجات‌دادن خود و سایر ارواح کاری شگرف را به سرانجام برسانند.