انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :از بدو تولد تا به حال خوش شانس بودم+ضمیمه یک جک
نویسنده :بلاغ مبین


000080;">از بدو تولد تا بحال خوش شانس بودم.biggrin2از همون اول کم نیاوردم.با ضربه دکتر چنان گریه کردمupload/Geryee
که فهمید جواب های هویه.upload/chomagh

پی در پی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیکردم.rolleyes

این شد که رفتم مدرسه .قدّم از همه بلندتر بود و همه ازم حساب می بردن.هیچ وقت درس نخوندم...چون هروقت نوبت من میشد برم

پای تخته زنگ میخورد.موقع امتحان کتبی هر صفحه ای رو که باز میکردم جواب همون سوالی بود که میخاستمlook/images/icons/marsa117.gifاین بود که سال سوم

و چهارم دبیرستان بودم معلمم که منو نابغه میدونست منوفرستاد المپیاد ریاضی.تو المپیاد مدال طلا بردم.آخه ورق من گمشده بود.یکی

از ورق هایی که بی اسم بود پایین افتاده بود.منم گفتم یادم رفت اسممو بنویسم.بدون کنکور وارد دانشگاه شدم.هنوز یک ترم نگذشته

بود که توی راهروی دانشگاه یک دسته عینک پیدا کردم.اومدم بشکنمش که  سراسیمه خانمی خودش را به من رسانده بود و از من

که دسته عینکشو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد وگفت : نیازی به تمیز کردنش نیست.زحمت نکشید.blushing

این شد که هروقت چیزی را از زمین بر میداشتم صاحبش یهو جلوم سبز میشد upload/haaaaaو از اینکه گم شده اش را پیدا کرده بودم کلی تشکر

می کرد.upload/(e)بعد در دانشگاه پیچید که دختر رییس دانشگاه عاشق منجی خودش شده و تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون منجی

کیه.روزی برای معلم برای یکی از استادام گل برده بودم.یکی از دانشجوها گل را پرت کرده بود توی حیاط .رفتم ببینم که گل کجا
افتاده.دیدم به به...look/images/icons/marsa117.gif گل تو دست اون خانمه هست.upload/mobarakeخلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما والان هم که استاد  شمام.look/images/icons/coffee.gif

کسی سوالی نداره؟blink


ffd700;">ضمیمه : یه جکlook/images/icons/marsa117.giflook/images/icons/upload/cheesy.gif

ffd700;">یه روز یه عده با هم داتن میرفتن کوه نوردی..سرپرستشون که اتفاقا لکنت زبون داشته از وسط راه هی میگه چ...چ...چ...look/images/icons/icecream.gif

ffd700;">ملت اول یکم نگاش میکنن تا ببینن چی میخاد بگه...میبینن نمیتونه حرفشو بزنه و بیخیال میشن میرن و راه می افتن...upload/idea

ffd700;">این بابا هم کل مسیر رو همین جور میگفته چ...چ...چ...

ffd700;">وقتی میرسن بالا،میخاستن چادر بزنن سرپرسته میگه :

ffd700;">چ...چ...چ...چادر یادم رفتrolleyes

ffd700;">ملت میگن ای بابا..زودتر میگفتی...حالا باید اینهمه راه وبریم پایینupload/divar

ffd700;">تو راه برگشت سرپرسته هی میگفته ش...ش...ش...look/images/icons/upload/cheesy.gif

ffd700;">ولی ملت که دیگه شاکی بودن بهش توجه نمیکردنupload/idea

ffd700;">وقتی میرسن پایین ،سرپرسته میگه :

ffd700;">ش...ش...ش...شوخی کردمlook/images/icons/marsa117.gifupload/ali20


نتیجه :

1-در اینجور مواقع سعی کنید خونسردی خود را به کلی فراموش کرده و با یک ضربه ی آپارگاد سرپرست خود را به باد فنا دهیدlook/images/icons/boxed.gif

2-هیچوقت سرپرست دارای لکنت را همراه خود نبرید.چون کار دست شما میدهدbiggrin2

3-اگر سرپرست دارای لکنت زبان بردید به حرف های او کاملا توجه داشته باشید و او را جدی بگیرید.موجود کاملا زرنگی میباشدupload/ali20

4-بقیای نتیجه گیری با شما دوست عزیزupload/okey