انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :بخونید نظر بدید
نویسنده :یاران مهدی


000080;">ffa500;">در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها درffa500;">
000080;">ffa500;"> همه جا شناور بودند؛آنها از بیکاری خسته شده بودند.
ffa500;">روزی همه ی فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه .
ffa500;">ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:«بیائید یک بازی کنیم...مثلاً قایم باشک».همه از این پیشنهاد شاد
000080;">ffa500;">شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد: من چشم می گذارم و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست
000080;">ffa500;">دنبال دیوانگی بگردد،همگی قبول کردند که او چشم بگذارد و بدنبال انها بگردد. دیوانگی جلوی
000080;">ffa500;"> درختی رفت و چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن...یک... دو... سه...! همه رفتند تا
000080;">ffa500;"> جایی پنهان شوند. 000080;">ffa500;">لطافت خود را بشاخ ماه آویزان کرد
000080;">ffa500;">خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شدffa500;">اصالت در میان ابرها مخفی شد
ffa500;">هوس به مرکز زمین رفت
ffa500;">طمع،داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
ffa500;">و دیوانگی مشغول شمردن بود...
ffa500;">هفتاد و نه....هشتاد....هشتاد و یک...
ffa500;">همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. جای تعجب
000080;">ffa500;"> هم ندارد چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است!!!000080;">ffa500;">هنگامی که دیوانگی بصد000080;">ffa500;">
000080;">ffa500;"> رسید،عشق پرید و در میان بوته ی گل سرخ پنهان شد.
ffa500;">دیوانگی فریاد زد دارم میام...
ffa500;">اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی،تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.
ffa500;">لطافت را یافت که خود را بشاخ ماه آویزان کرده بود.
ffa500;">دروغ را از ته چاه ،هوس را در مرکز زمین...
ffa500;">یکی یکی همه را پیدا کردبه جز عشق.او از یافتن ناامید شده بود که حسادت،در گوشهایش
000080;">ffa500;">زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت گل سرخ است.دیوانگی شاخه ای را از
000080;">ffa500;">درخت کند و با شدت و هیجان آنرا در بوته گل سرخ فرو کرد و دوباره و دوباره؛ تا با صدای ناله
000080;">ffa500;">ای متوقف شد.عشق از پشت بوته های گل سرخ بیرون آمد. با دستهایش صورت خود را
000080;">ffa500;">پوشانده بودو از میان چشمانش خون بیرون می زد
ffa500;">شاخه ها به چشمانش فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند؛ او کور شده بود دیوانگی گفت: من چه کردم، چه کردم!!! چگونه می توانم تورا درمان کنم؟
ffa500;">عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی فقط اگر می خواهی یاریم کنی ازین پس
000080;">ffa500;"> راهنمای من باش!
ffa500;">و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست