انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :من خوبم...فقط...
نویسنده :بلاغ مبین


008080;">

من خوبم...نگران نباش...

فقط کمی خسته ام...کمی او را کم دارم...کمی آرامش میخواهم...دلتنگم...دلتنگ او...خودش میداند...بهار آرزوهایم رو به خزان رفته است...نیست تا برایش از روزهای پراز غم بگویم...از روزهای کسل کننده و تکراری...او تنها تکراری بود که تکراری نمیشد برایم...شاید سرش شلوغ است...شاید وقت ندارد برای من...اما من هنوز هم به او فکر میکنم...امیدوارم به آن چیزی که میخواهد برسد...شاید هم رسیده باشد که فراموشم کرده است...
او فکر میکند که من خوبم...حالم روبه راه است...اما نمیداند من همانم...همان همیشگی که بودم...با همان اخلاق ها...با همان دغدغه های همیشگی...ولی او یادش رفته...یادش رفته که من هنوز هم به او و اسمش حساسم...هنوز هم دلگیر میشوم وقتی خاسته هایم برایش مفت نمی ارزد...کمی غم دارم...نوشته هایم هم خسته اند و وحوصله ی ادامه ندارند...بیخیالش...او فراموشم کرد...تمام...امیدوارم هرجا هست سلامت و سعادتمند بشود...


ff0000;">///////////////////////////////////////////

هرچه خورشید شدم ابر تو پایان نگرفت
ابرها هی متراکم شد و باران نگرفت

بی تو هرسال بهار آمد و رد شد اما
از درختان چه بگویم؟؟؟علفی جان نگرفت
حرف های غزل آلوده ی تو پایان نگرفت
این میان گریه ی من بود که پایان نگرفت
از غزلواره تمام تب فردایش را
بجز از عطر تو یاد عزیزان نگرفت

بعد تو بین تمام رفقایت«عشقم»
هیچ کسی را تب یک گریه ی «پنهان»نگرفت
0000ff;">...

///////////////////////////////////////////////////////


من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است..
می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش..
گرچه تو تنهاتر از من میشوی آرزو دارم ولی عاشق شوی..
آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را..
زبانم میگوید به امید روزی که روزگات سیاه تر از پرکلاغ و غمگین تر از غروب دم جدایی باشد..
اما دلم می گوید به امید روزی که آشیانت بالاتر از آشیان عقاب زندگی خوب و راحتی باشد..





b22222;">دیگر چه فرق میکند او بود یا نبود

وقتی که بود آخر هر قصه اش کبود

شاید شکسته بالی خود را قبول داشت

دیگر دو بال خسته ی خود را نیازمود

روزی هزار بار خودش را مرور کرد

آخر رسید اول آن نقطه ای که بود

بر گونه هایش شبنم سرخی نشست

راهی به سوی پنجره های دلش گشود

آتش گرفت،صاعقه ای شد،جرقه ای زد

میخاست آسمان بماند ولی چه سود؟

طوفان گرفت،پنجره هایش  سیاه شد

تاریک بود،دور وبرش،دود،دود،دود

ای کاش باز بال و پری قرض میگرفت

خود را شبیه چلچله میکرد وانمود

اما دوباره آمد و این قصه را نوشت

مثل همیشه آخر هر قصه اش کبود

حتما شکسته بالی خود را قبول داشت

این بار بال خسته ی خود را نیازمود


000080;">

کی به فردا می رسد از بی قراری جان من

بی نگاهت کی می آساید دل وایمان من

چشم من بر آستانت،دست من بر دامانت

گفته بودی نشکنی هرگز تو آن پیمان من

گفته ام سوگند اگر بادت نباشد، ماه هست

شاهد آن پیمان ما بود آن مه تابان من

یادت آمد من قسم دادم تورا بر گیسویت؟

یادت آمد خورده ای سوگند بر چشمان من

گفتمت آیا فراموشت شدم؟گفتی به ناز

کی فراموشت کنم رویای بی سامان من

///////////////////////////////////////////

شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من امّا...
چه کسی نقش تو را خواهد شست.