انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :خاطره حاج آقا محسن لاهوتیان از عاشورای امسال
نویسنده :غروب کربلا 313


 


8b4513;">ffd700;">upload/53خاطره حاج آقا محسن لاهوتیان از عاشورای امسالupload/53


660099;">ffcc66;">وقتی خاطرات تبلیغ امسال را مرور می کردم، تصمیم گرفتم این خاطره را جایی بازگو نکنم، دلیلش هم احتمال بوجود آمدن ذهنیتهایی نادرستی بود که با خواندن آن در ذهن مخاطب شکل می گیرد. اما حالا می بینم شاید برای بعضی حاوی نکته ای باشد که مغفول مانده است. نامش را می گذارم "اکسیر محبت"

ffcc66;">روز تاسوعا، همراه دسته عزا، سینه زنان و زنجیر زنان، به سمت بالای روستا که سفره نذری انداخته بودند حرکت کردیم...برنامه این بود که در آنجا بعد از اقامه نماز ظهر میهمان سفره ابالفضلی ها باشیم و بعد حرکت کنیم برای مراسم عصر تاسوعا...

ffcc66;">وقتی دسته عزا به مقصد رسید، مشغول آماده کردن فضا برای نماز شدم...سجاده را پهن کرده بودند...کفشهایم را در آوردم و به سمت سجاده حرکت کردم...
ffcc66;">هنوز چند قدمی نرفته بودم که جوانی آمد و گفت: حاج آقا! یه نفر با شما کار داره!

ffcc66;">گفتم: خوب بگو بیاد.

ffcc66;">گفت: آخه روش نمیشه.

ffcc66;">گفتم: اشکال نداره، من میرم...کجاست؟!

ffcc66;">و با دست اشاره کرد به کسی که دورتر ایستاده بود و بچه ایی ۳ ساله هم در بغل داشت...

ffcc66;">چون وقت نبود، به سرعت حرکت کردم...

ffcc66;">همینطور که می رفتم مخفیانه او را زیر نظر داشتم...کاملا محسوس بود که خجالت می کشد، اما بچه ایی که در بغل داشت، بهانه خوبی برای تلطیف فضا بود...

ffcc66;">همینطور هم شد...

ffcc66;">از بچه شروع کردم و او را بوسیدم و گفتم: من در خدمتم...

ffcc66;">او گفت: اگر اجازه بدید بعد از ظهر بیام پیشتون.

ffcc66;">قبول کردم و ساعت ۵ قرار گذاشتیم...

ffcc66;">کلاسم را کمی زودتر از ۵ تمام کردم و منتظر او شدم. اتفاقا او هم رأس ساعت حاضر شد...

ffcc66;">نشستیم و شروع به صحبت کرد...

ffcc66;">می گفت:

ffcc66;">«اول راهنمایی بودم، اهل مسجد و نماز و ... اما در کلاس دینی، معلّم برخورد بدی با من کرد و در اثر آن همه چیز را کنار گذاشتم، نه

ffcc66;">نمازی...نه خدایی...به گونه ایی شده که اصلا از این مسائل متنفر شدم...بعد از مدتها با چند رفیق لب را به نجاست شراب آلوده کردم...»


ffcc66;">بعد از همه صحبتهایی که کرد (و من نمیخواهم آنها را بازگو کنم) گفت: «حاج آقا گناهی نبوده است که انجام نداده باشم...»

ffcc66;">چند بار می خواستم وارد صحبتهایش شوم و نگذارم ادامه دهد، اما اجازه نداد...انگار می خواست هرچه دارد برایم بگوید...

ffcc66;">بعد اضافه کرد:

ffcc66;">«این آلودگی های من تا ۵۰ روز پیش ادامه داشت. با رفقا مثل همیشه تصمیم گرفتیم برای عیش و نوش باز هم به صحرا و کوه برویم. غروب حرکت کردیم...

ffcc66;">شب رسیدیم، دیدم یکی دوتا از رفقا زودتر رفته بودند و بساط شراب را آماده کرده اند. بر سر سفره گناهشان نشستیم و شروع کردیم.

ffcc66;">یکی از دوستان گفت چون شب شده، من اول نمازم رو می خونم بعد میام... و رفت ایستاد به نماز...

ffcc66;">کم کم حالت مستی اثر گذاشته بود و در همان حالت خجالت آور شروع کردم به اذیت کردن آن رفیقم که نماز می خواند...

ffcc66;">در حال نماز خیلی اذیتش کردم...دیگران هم همینطور...انواع حرکتهای زشت و حرفهای رکیک را نثارش کردم...

ffcc66;">تا جایی که برای نمازش از ما فاصله گرفت و دور شد...

ffcc66;">حدود ساعت ۳ نیمه شب به خانه برگشتم...

ffcc66;">در این ساعت آنهم در روستا همه خواب هستند، اما وقتی در خانه را باز کردم دیدم همسرم بیدار است، در گوشه ایی نشسته و زار زار گریه می کند...
ffcc66;">با تعحب پرسیدم: بیداری؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟!

ffcc66;">با همان حالت بغض و گریه پرسید: تو امشب چی کار کردی؟!

ffcc66;">با تعجب گفتم: هیچی...

ffcc66;">داد زد و گفت: راستش رو بگو... چی کار کردی؟!

ffcc66;">دیدم خیلی منقلب شده و عصبانی است. گفتم: هیچی... فقط تو که میدونی من گاهی شراب می خورم...

ffcc66;">گفت: نه...این نه... یه کار دیگه ایی کردی... شراب که قبلا هم می خوردی...

ffcc66;">گفتم: والله کار دیگه ایی نکردم...حالا چطور مگه؟!!!

ffcc66;">گفت: خواب بودم، در خواب دیدم تمام وجودت آتش گرفته و داری می سوزی، کسی هم نیست نجاتت بده...

ffcc66;">با لبخند تمسخر آمیزی گفتم: خواب زن چپه...

ffcc66;">اما گفت: بعد هم دیدم می گویند بچه شما یتیم شده... دیدم دستت به دهانت بود و با حسرت دیگران را نگاه میکردی .... »


ffcc66;">اینجا که رسید کم کم اشک از چشمش سرازیر شد...

ffcc66;">بعد ادامه داد:

ffcc66;">« زنم که نمی دونست، ولی خودم فهمیدم که چرا این خواب رو دیده...خودم فهمیدم که این بار به نماز جسارت کردم...

ffcc66;">حاج آقا! خودم هیچی...هر عذابی خدا بهم بده حقّمه...اما حاجی این جمله توی این پنجاه روز دیوونه ام کرده! »

ffcc66;">گفتم: کدوم جمله؟!

ffcc66;">گفت: همین که "بچه ات یتیم شده"...حاجی! این جمله مثل پُتک خورد توی سرم...شُکّ بدی بهم وارد کرد....

ffcc66;">گفتم: چرا؟

ffcc66;">گفت: آخه این بچه همه زندگی و خوشی منه...اصلا اگر با این همه رو سیاهی زنده ام بخاطر این بچه است...

ffcc66;">و بعد رسماً گریه کرد و گفت: حاجی! فقط برای اینکه این بچه یتیم نشه، ۵۰ روز که نمازم ترک نشده، هر روز قرآن خوندم... پشیمانم... گاهی نیم ساعت سجده می کنم اما گریه امان نمی ده که یکبار بگم "العفو" ...

ffcc66;">به خودم گفتم:

ffcc66;">✔ "این محبت عجب اکسیری است! یک بی محبتی انسان را به نابودی می کشاند و از نور به ظلمت می برد، یک محبت هم انسان را از ظلمات بسوی نور می فرستد..."

ffcc66;">دیگه اذان مغرب شده بود که صحبتش تموم شد...من فقط یک جمله بهش گفتم...

ffcc66;">گفتم: 【 خوب وقتی اومدی.... امشب شب عاشورا است...】 

ffcc66;">شما هم براشش دعا کنید بتونه توبه کنه و العفو رو بگه.

ffcc66;">┘◄ تصویر: دسته عزا روز تاسوعا