انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :بعثت رسول اکرم ( حتما بخونش )
نویسنده :بهار


 
0000cd;">غروبی سخت دلگیر است
و من بنشسته ام اینجا، کنار غار پرت وساکتی ،تنها
که می گویند:  روزیف  روزگاری ف مهبط  وحی خدا بود ست
و نام آن حرا بودست
و اینجا سرزمین کعبه وبطحاست
و روز، از روزهای حج پاک ما مسلمانهاست.....
برون از غار :
ز پیش روی و زیر پای من، تا هر کجا سنگ بیابان است
هوا گرم است و تب دار است اما می گریاد سوی سردی،  سوی خاموشی
وخورشید از پس یک روز تب،  در بستر غرب افق ، آهسته میمیرد.......
و در اطراف من از هیچ سویی،  رد پایی نیست
 و دور من ، صدایی نیست ؛
فضا خالی است
و ذهن خسته وتنهای من،  چون مرغ نوبالی،
    - که هر دم شوق پروازی دگر دارد -
کنار غار، از هر سنگ ، هر صخره
پرد بر صخره ای دیگر....
و می جوید به کاوشهای پیگیری،  نشانیهای مردی را
- نشانیها که شاید مانده بر جا ، دیر دیر: از سالیانی دور
و من همراه مرغ ذهن خودف در غار می گردم
و پیدا میکنم گویی نشانیها که می جویم:
همانست ، اوست !
کنار غار ، اینجا، جای پای اوست، می بینم
و می بویم تو گویی بوی او را نیز
همانست ، اوست :
یتیم مکه، چوپانی ، جوانی از بنی هاشم
وبازگان راه مکه و شامات
امین، آن راستین ، آن پاکدل ، آن مرد
و شوی برترین بانو: خدیجه نیز، آن کس کو سخن جز حق نمی گوید
و غیر از حق نمیجوید
وبت ها را ستایش گر نمی باشد
و اینک :  این همان مرد ابر مرد است
محمد اوست
تن تنها ، ربوده روح ،
با خاموشی پر شور خود همگام
درخشان هاله ای گرد سرش از پرتو الهام
پلاسی بر تن است اورا
و میبینم که بنشسته است مانند همان ایام
همان ایام کو این راه ناهموار را بسیار می پیمود
و شاید نازنین پایش ز سنگ راه می آزرد  و میفرسود
ولی او همچنان هر روز می آمد
و می آمد.............و می امد
و تنها می نشست اینجا
غمان مکه مشئوم آن ایام را با غار می نالید
غم بی همزبانی های خود را نیز.....
و من ،اکنون به هر سنگی که در این غار میبینم ،
به روشن تر خطی می خوانم ،ن فریاد های خامش او را
و اکنو نیز گویی آمدست  او..... آمدست  اینجا
و می گوید غم آن روزگاران را :
عجب شب های سنگینی !
همه بی نور
نه از بام فلک آویخته قندیل اخترها
نه اینجا - وادی گسترده دشت حجاز- از شعله ی نوری سراغی هست
زمین تاریک تاریک است وبرج آسمانها نیز
نه تنها درهمه ام الغرا یک روزن  روشن
تمام شهر بی نور است.......
نه تنها شب که اینجا روز هم بسیار شب رنگ است
فروغی هست اگر،  از آتش جنگ است
فروزان مهر اینجا سخت بی نور است،  بی رنگ است
تو گویی راه خود را هرزه می پوید
و نهر نور  آن  زان سوی این دنیا بود جاری
مه ، اندر گور شب خفته است و ناپیداست.......
سیه رگهای شهر،  این کوچه ها از خون مه خالی است
در آنها می دود چرکاب تند ننگ بدنامی ، بد اندیشی
و در رگهای مردم هم
سیه بازارهای روسپی نامردمان گرم است
تمام شهر گردابی است پر گنداب
تمام سرزمین ها نیز
    دنیا هم
و گویی قرن ، قرن ننگ و بد نامی،  بد اندیشی است
فضیلت ها لجن آ لوده ، انسانها سیه فکر وسیه کارند
و انسان نام اشرافی زیبای است از معنی تهی مانده..........
محمد گرم گفتاری غم الود است
و خور، دیریست مرده ، غار تاریک است
 و من چیزی نمیبینم
ولی  گوشم به گفتار است.....
و می بینم تو گویی رنگ غمگین کلامش را ،
که میگوید :
خدای کعبه ، ای یکتا
دورودم را پذیرا باش ،  ای برتر
 وبشنو انچه می گویم
پیام درد انسانهای قرنم را زمن بشنو :
پیام تلخ دختر بچه گان ، خفته اندر گور
پیام رنج انسانهای زیر بار، وز آزادگی مهجور
پیام آنکه افتادست درگرداب
و فریادش بلند است : آی ادمها........
پیام رنجها، غمها..........
پیام من ، پیام او، پیام ما......
محمد غمگنانه ناله ای سر می دهد ،  آنگاه میگوید :
......خدای کعبه ، ای یکتا
درون سینه ها یاد تو متروک است
و از بی دانشی واز بزه کاری ،
مقام برترین مخلوق تو -انسان-
بسی پایین تر از حد سگ و خوک است
 ....خدای کعبه ، ای یکتا !
فروغی جاودان بفرست ، که این شبها بسی تار است
و دست  اهرمنها سخت در کار است
و دستی را به مهر از آستینی باز،  بیرون کن
که بردارد به نیروی خدایی شاید،  این افتاده پرچمهای انسان را
فرو شوید غبار کینه های کهنه از دلها
دراندازد به بام کهنه گیتی  ، بلند آواز
بر آرد نغمه ای هم ساز
فرو پیچد به هم ، طومار قانون های جنگل را
و گوید : آی انسانها!
فرا گرد هم آیید و فراز آیید
                                      باز ایید!
صدا بردار انسان را
و گوید : های ، ها انسان
برابر آفریدندنت ، برابر باش !
صدا بردارد اندر پارس - در ایران-
 وبا آن ( کفشگر) گوید :
پسر را رو به هر مکتب که خوای نه!
 سپاهی زاده را با کفشگر ، دیگر، تفاوتهای خونی نیست
سیاهی وسپیدی هم  ، نشانی از کمی یا از فزونی نیست
خدای کعبه ، ای یکتا.....
بدین هنگام
کسی،  آهسته ، گویی چون نسیمی ، می خزد در غار
محمد را صدا  آرام می آید فرود از اوج
و نجوا گونه می گردد
پس آنگه میشود خاموش
سوکتی ژرف و وهم آلود ،  ناگه چون درخت جادو اندر غار می روید
و شاخ وبرگ خود را در فضای قیرگون غار می شوید
و من ، در فکر آنم کاین چه کس بود ، از کجا امد ؟ !
که ناگه این صدا امد :
 بخوان ای مرد !
بنام  آن بخوان که ت  افرید ای مرد !
بخوان ! .......... اما جواب بر نمی خیزد
محمد سخت مبهوت است گویا ، کاش میدیدم !
صدا با گرمتر آوا و شیرین تر بیانی باز می گوید :
بخوان !.......... اما محمد همچنان خاموش
دل اندر سینه ی من باز می ماند ز کار خویش  گویی میروم از هوش
زمان در اضطراب وانتظار پاسخش گویی فرو می ماند از رفتار
و هستی می سپارد گوش
پس از لختی سکوت - اما که عمری بود گویی- گفت :
.............. من خواندن نمیدانم
همان کس باز پاسخ داد :
بخوان ! بنام پرورنده ایزدت ، کو آفریننده است........
و او می خواند اما لحن آوایش ،
به دیگر گونه آهنگ است
صدا گویی خدا رنگ است
 و او اینگونه می خواند :
بخوان! بنام پرورنده ایزدت کو آفریننده است.........
درودی می تراود از لبم بر او
درودی گرم
غروب است و افق گلگون وخوش رنگ است
و من بنشسته ام اینجا  ، کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند : روزی ، روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
 ونام  آن حرا بوده است
و در اطراف من از هیچ سویی رد پایی نیست
و دور من ، صدایی نیست....