انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :دکتراصلی منو شفاداد
نویسنده :باران 313


پنجره اتاق رابازمی کنم،نگاهم به گنبد وبارگاه ضامن آهو می افتد.دوباره ازشوق زیارت لبریز می شوم.خورشید باطلوع خودشروع روزدیگری رادراین شهرمقدس اعلام می کند.ازمسافرخانه بیرون می آیم. میرزاآقا بساطش راکنار خیابان پهن کرده.پیرمرد دست فروش باصفایی است،همیشه لبخند می زند،صاحب مسافرخانه می گوید:اوشفایافته امام رضا(ع)است،این موضوع راکه شنیدم باورم نشد.دلم می خواهداز پیرمرد بپرسم ،امارویم نمی شود.امروزآخرین روزی است که درمشهد هستم.روزوداع است،بلیط قطارتهران راگرفته ام.دلم رابه دریامی زنم وبه اونزدیک می شوم.سلام می کنم وکنارش می نشینم بالبخند جوابم رامی دهد:چیزی می خواستی آقاجون؟نه آقاسید!فقط یک سوال داشتم.بفرما.ازیه بنده خدا شنیدم،امام رضا(ع)شماراشفا داده ،این مسئله حقیقت داره؟پیرمرد چیزی نمی گوید،به فکرفرو می رود،اشک درچشمانش حلقه می زند.شایدناراحت شده باشد.اما پس ازمدتی سکوت رامی شکند،قصه اش طولانیه،حوصله داری گوش بدی؟بله،خیلی مشتاقم.دوره سربازی ژاندارمری مشهدبودم،خدمت که تموم شد،همون جا استخدام شدم،یه روز قرارشد یه گاری فشنگ وباروت ببریم ژاندارمری تربت جام،ما شش نفربودیم،گاری روبه دوتا قاطر بستیم وحرکت کردیم ،بیرون شهرنزدیک یه چشمه آب توقف کردیم،می خواستیم یه کمی استراحت کنیم،یکی ازبچه ها که به صندوق باروت تکیه داده بود،کبریت کشید تاسیگارشو روشن کنه،ناگهان صدای هولناکی بلندشد.صندوق باروت منفجرشد،چندمتر به هواپرت شدم ودوباره به زمین خوردم،سه نفراز بچه ها دردم جان باختند،نمی تونستم از جا حرکت کنم،هردوپام سوخته بود.دراون نزدیکی یه آبادی بود،مردم باعجله خودشونو به من رسوندند.ازشدت دردبی هوش شدم،فقط وقتی به هوش اومدم که منو تومریضخونه لشکری مشهدبستری کرده بودند،یک ماه مشغول معالجه بودند.ازاونجا منتقلم کردن مریضخونه خحضرتی،هشت ماه هم اونجابودم،جراحت وزخمم خوب شد،اما قدرت حرکت نداشتم.رگ های هردو پام به طورکلی سوخته بود.یه شب دلم شکست.نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم،شروع کردم به گریه کردن،آهسته گریه می کردم که بقیه مریض ها ازخواب بیدارنشن.متوجه امام رضا(ع)شدم.گفتم:ای پسررسول خدا!من سیدم،ازنواده شماهستم،بداد من بیچاره برسید،زمین گیر وعلیلم.اونقدرگریه کردم تاخوابم برد،درعالم رویا متوجه شدم کسی صدایم می زند که:میرزاآقا!حالت چطوره؟شما کی هستید؟قوم وخویش منید که حالم رو می پرسید؟«یه بنده خدا هستم.»به چه کسی متوسل شدی؟امام رضا(ع).احساس می کردم روح تازه ای به پاهایم آمده،ازخواب پریدم،نیم خیز شدم،شصت پامو تکون دادم،بعددوپام رو تکون دادم.ازتخت پایین اومدم،کمی تواتاق راه رفتم،وقتی مطمئن شده ام،فریادی ازخوشحالی کشیدم،باصدای بلند گریه کردم،هم اتاقی ها باترس ازخواب بیدارشدن،فکر می کردن من دیوونه شدم،یکی ازاونا گفت:سید!چه خبره؟براچی نصفه شب مارو ازخواب پروندی؟آقامنو شفا داد،ببینید چه راحت راه می روم،آی خدا،شکرت!صبح که شد،دکترها معاینه ام کردند،بیچاره ها،هاج وواج مونده بودن،به اونا گفتم:تعجب نکنید،دکتراصلی منو شفاداد.از مریضخونه که مرخص شدم یکسره رفتم حرم آقا،توبه کردم که دیگه نوکر دولت نباشم،ازاون به بعد شدم دست فروش.