با يه آمریکایى آشنا شدم پرسيد بچه كجايى؟
گفتم :زنجان
یارو یهو تفنگ در اورد و تیر زد تو گردنش!!
گفتم اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تو اخرين لحظات مرگش گفت من و دوستام هميشه آرزو داشتم فداىِ بچه هاىِ زنجان بشیم قسمت من شده خدا قسمت بقیه هم بکنه!!!