من اگر دختر میداشتم هیچوقت نمیگذاشتم برای گداییکردن دو ذره محبت توی سن چهاردهسالگی قاطی رابطههای مزخرف انسانی بشود که بعدش بعد از چند روز بیاید خودش را گوشهی اتاق حبس کند و لب به غذا نزند و هی کز کند و زار زار بگرید که "چطور میتونست باهام همچین کاری کنه و بیخیال همه چیز بشه من که چیزی واسش کم نذاشتهبودم من که دوسش داشتم من که حتی چندین بار بخاطرش زیر تمام غرورام زدم و بیخیالشون شدم من که حتی قسم خوردم باهاش میمونم پس چرا رفت پس چطور تونست..." و بیچاره خبر نداشتهباشد که عشق این روزها انقضادار شدهاست وقتش که تمام بشود دور انداخته میشود و طرف مقابل و احساسات و غرور هم حالیاش نمیشود.