انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :نظرتون را بگویید ممنون
نویسنده :غروب کربلا 313


roozdota3990066;">لطفا نظرتون را , راجع به این پست بگوییدroozdota3


ffd700;">عطر اسم فاطمه

ffd700;">آدامسش را بار دیگر باد کرد و همانند هر بار با صدای کوچکی آن را ترکاند. 
ffd700;">کیف قرمزش را که با رنگ مانتو و کفش های پاشنه ده سانتی اش سِت کرده بود را، روی شانه اش مرتب کرد. قدم هایش را روی یک خط فرضی برمی داشت و سعی می کرد کمی هم عشوه چاشنی اش کند. کم کم لنز های طوسی داشت چشمانش را اذیت می کرد. از آنجا که چشمانش درد گرفته بود، سعی می کرد تند تند به خانه برود تا هرچه زودتر از شرشان خلاص شود. امروز چیزی عایدش نشده بود. قیافه درهمش گویای همه چیز بود. با صدای بوق بوق ماشینی سرش را برگرداند.
ffd700;">- عروسکا که تنها بیرون نمی مونن این وقت شب. بیا اینجا عروسک من چرا تنهایی تو؟
ffd700;">اول نگاهش را سمت ماشین سوق داد. پرشیای سفید رنگ را دید. چشمانش کمی برق زد. اما با دیدن راننده اش، همان اندک برق هم خاموش شد. تشخیص اینکه راننده، بدون اجازه پدرش ماشین را برداشته و قصد کمی شیطنت دارد، اصلا کار سختی نبود!
ffd700;">با عشوه ایشی کرد و بی توجه راهش را ادامه داد. اما پسرک قصد کرده بود اورا هرطور شده سوار کند. 
ffd700;">- به به چه خبره اینجا؟؟ مهمونیه؟؟
ffd700;">*****
ffd700;">زیر لب به خودش فحش نثار میکرد که چرا تند تند مسیر خانه را طی نکرده که الان اینگونه در دردسر بیوفتد.
ffd700;">بر روی صندلی نشسته بود و به طور هیستریک پاهایش را تکان می داد.از این اتاق با تمام وسایلش متنفر بود. از آن فایل آهنی و بزرگ که به رنگ سبز پسته ای بود. از آن شعاری که به دیوار نصب شده بود. از آن میز با تمام اجزای تشکیل دهنده اش. از آن بوی گلاب که اورا یاد مادربزرگش می انداخت.خودش می توانست ته این ماجرا را حدس بزند.
ffd700;">الان دو زن از این در وارد میشوند و با کراهت یک تکه پارچه مشکی بر روی سرش می اندازند که سر دسته شان هنگام صحبت با من معذب نشود! بعد هم از من میپرسند مگر تو چه کم داری که این رفتارها و ناهنجاری ها از تو سر می زند؟و در آخر هم فشردن انگشت بر استامپ و کوبیدن به پای برگه ی تعهد.
ffd700;">چشمانش در سرجایشان انگار زیادی بودند و میخواستند از کاسه بیرون بزنند.لنز های زیبایی این دردسر هارا هم داشت!
ffd700;">در با تقه ای باز شد و باعث شد کلافه پوفی بکشد و سرش را بچرخاند. این دیگر چه کسی بود؟!!با تعجب نگاهش روی او میچرخید. مگر قرار نبود اورا ارشاد کنند؟ مگر قرار نبود اول چادر به سرش بیاندازند و بعد نامحرم به داخل بیاید؟!؟؟!!
ffd700;">-سلام خواهرم.
ffd700;">با شنیدن این جمله پوزخند غلیظی زد. این یکی واقعا خنده دار بود. پسری تقریبا به سن27 سال، با محاسنی مشکی و موهای آب خورده یه طرفی، روبه رویش نشسته بود و درحالی که به موزائیک ها خیره شده بود، اورا خواهر خطاب می کرد!!
ffd700;">-اول ارشادت بگم من خواهرت نیستم. اوکی؟
ffd700;">برعکس همه ی این قماش، که وقتی این جمله را می شنوند از کوره در می روند، لبخند محجوبی زد و گفت:
ffd700;">- خب اون که بله! افتخاریه خواهر من بودن!!
ffd700;">با حرص فکش را روی هم سایید. همه ی آنها متظاهر و ریا کار بودند. منتهی این یکی نقشش را خوب بلد بود. صدای مرد اجازه پیشروی به افکارش را نداد:
ffd700;">-اسمتون چیه خواه.. یعنی خانم؟
ffd700;">-آنجلینا...جودی.. سارینا... این آخریا جمیله هم بودم.
ffd700;">دستی به ریشش کشید و گفت:
ffd700;">-منظورم اسم شناسنامه ایتون بود!
ffd700;">شناسنامه؟ خیلی وقت بود اورا ندیده بود. اصلا این زندگی چه برایش داشت که بخواهد حکم زنده بودنش را هر لحظه و هر ساعت ببیند؟
ffd700;">-نمی دونم. دقت نکردم.
ffd700;">کلافه گفت:
ffd700;">-بالاخره تو خونه یه چیزی صداتون می زدن دیگه؟
ffd700;">-آره خب. خیر ندیده..جوون مرگ شده.. این آخریا ذلیل شده هم بودم!!
ffd700;">مرد لبخندی را که بر لبانش آمده بود را سریع محو کرد و جدی پرسید:
ffd700;">-با این مسخره بازیابه هیچ جا نمی رسیم ها خواهر!
ffd700;">-باز شما گفتی خواهر؟ تا جایی که یادمه مادربزرگم فاطمه صدام می زد ولی من بدم می اومد به این اسم صدام بزنن.
ffd700;">اینبار نوبت مرد بود پوزخند بزند. پوزخندی که خیلی برای او گران بود. پوزخندی که خیلی معانی داشت.
ffd700;">مرد- پس اشتباه فکر میکردم. انگار واقعا لیاقت اسمی رو که دارین، ندارین..
ffd700;">از کوره در رفت و با تندی گفت:
ffd700;">-درست حرف بزن. تو از من چی میدونی هان؟ همتون یه مشت دروغ گو و ریا کارین که گند زدین به باورای مردم. همتون فقط بلدین حرف بزنین. آخ نه ببخشید ارشاد کنین. آره من بی لیاقتم چون مجبوربودم ساقی بابام باشم. من بی لیاقتم که تو در همسایه باهام عین یه لکه نجس برخوردمیشه. من بی لیاقتم که...
ffd700;">نتوانست ادامه بدهد. هق هق امانش رابریده بود. اولین بار بود این گونه تحقیر شده بود. انگار حق با او بود. نه تنها لیاقت اسمش را، بلکه لیاقت هیچ چیز را نداشت.
ffd700;">مردبا ملایمت گفت:
ffd700;">- مهم نیست چه اتفاقی افتاده. به من بگو اهل جبران هستی یانه. خدا وکیلی بگو از وضعیتت خسته شدی یا نه. اگه خسته شدی که فَ بِه المراد اگه هم که نه، این برگه تعهد. بفرما انگشت بزن و یا علی.
ffd700;">خسته که شده بود. دیگر یارای مقابله با سرنوشتش را نداشت. میخواست عوض بشود اما... باید اعتماد میکرد؟ چرا میخواست به او کمک کند؟
ffd700;">مرد متوجه نگاهش شده بود که با حزن مشهودی گفت:
ffd700;">خواهر من دوسال پیش تصادف کرد و مُرد. همسن شما بود. هم اسم شما هم بود. دیشب اومد به خوابم و گفت: کمکش کن. به والله از صبح تا الان گیج و سرگردونم. معنی خوابشو نفهمیدم تا الان. خواهرم ما نه ریا کاریم و نه دروغگو. قبول دارم کسایی هستن که گرگ اند در لباس بره. ولی دلیل نمی شه همرو با یه چوب بزنی.
ffd700;">مردد بود. باید با چه اطمینانی به او اعتماد میکرد؟
ffd700;">باز هم این پسر بود که حرفش را از نگاهش خواند. دست بر سمت جیب پیراهنش، که درست روی قلبش بود، برد و قرآن کوچکی را خارج کرد و سمت او گرفت و گفت:
ffd700;">-با این اطمینان به من اعتماد کن.
ffd700;">*******
ffd700;">از پشت میز بلند شد و چادر مشکی محبوبش را به سر کرد و از در اتاقش خارج شد. به محض خروج از اتاقش، صدای دست زدن بلند شد. مدیر کارخانه جلو آمد و گفت:
ffd700;">-خانوم سمیعی واقعا بابت زحمتاتون ممنون. دیپلم افتخاری که به ما تعلق گرفته بابت طراحی های خوب شما در حیطه حجاب برتر بوده.
ffd700;">و او نیز به این فکر میکرد دیپلم افتخار از آن مردیست که واقعا خواهر او بودن لیاقت می خواهد..



parvaneh2parvaneh2parvaneh2parvaneh2parvaneh2parvaneh2parvaneh2parvaneh2parvaneh2