انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :خواستم حال خدارو بگیرم!
نویسنده :غروب کربلا 313




خواستم حال خدارو بگیرم!
ff0000;">موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند جز عباس ریزه، که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده...

40e0d0;">موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.

 

40e0d0;">اما فرمانده فقط می گفت:«نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعدا می برمت!»

 

40e0d0;">عباس ریزه گفت:«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم؟!»

 

40e0d0;">وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید:«ای خدا تو یک کاری بکن. بابا من بنده ات هستم!»

 

40e0d0;">چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. عباس ریزه یکهو دستانش پائین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.

 

40e0d0;">همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر، دل فرمانده لرزید.

 

40e0d0;">فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند! وسوسه رهایش نکرد، آرام و آهسته با قدم های بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند

به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زد و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد.

 

40e0d0;">پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد:«هی عباس ریزه... خوابیدی؟! پس واسه چی وضو گرفتی؟!»

 

40e0d0;">عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش را بگیرم!»

 

40e0d0;">فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:«حال کی را؟»

 

40e0d0;">عباس یکهو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته؟! چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم در عملیات شرکت کنم. حال که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

 

40e0d0;">فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد، بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند.

 

40e0d0;">یکهو فرمانده زد زیر خنده و گفت:«تو آدم نمی شوی. یا الله! آماده شو برویم.»

 

40e0d0;">عباش شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:«خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه، عمری ماند، تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!»

 

40e0d0;">بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:«سلامتی خدای مهربان صلوات!»