یه آقای خیلی معروف مداح تعریف می کرد :
یه شب که داشتم با عجله از یه مجلس برمیگشتم
یه پسر جوون تند خودشو رسوند بهم
از پشت سر صدام کرد
با اینکه خیلی عجله داشتم واستادم
گفتم:
چی کار داری جوون ؟
گفت :
حاجی مریضم ! دکترا جوابم کردن ...
چون خیلی عجله داشتم
گفتم:
باشه می گم برات دعا کنن!
ان شاالله شفا میگیری !
گفت :
نه ! اینو نمیخاستم بگم !
گفتم :
پس چی میخواستی بگی ؟
گفت :
حاجی به مردم بگین:
یه جوون عاشق داره میمیره ،
اما هنوز آقاشو ندیده ....
دلــ .نوشتــ: آرے !
آمدن او
و نیامدن ما
و خشم خدا
گفت نیایم بهتر است....
آری او طاقت عذاب ما را نداشت
وقتی خدا در صحرای محشر بگوید چه کردی ؟