انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :سید پا برهنه (بشر جبهه)
نویسنده :صبا



0000cd;">پیامبر خدا(صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم): «حَرَسُ لَیلةٍ فی سبیلِ اللّه عز و جل أفْضَلُ مِن ألفِ لَیلةٍ یُقامُ لَیلُها ویُصامُ نَهارُها». «یک شب نگهبانى دادن در راه خدا برتر است از هزار شبانه روز که شب‌هایش به عبادت و روزهایش به روزه دارى سپرى شود». [1]

0000cd;">داستان بشر حافی را شنیده‌اید. روزی امام از کوچه‌های بغداد می‌گذشت. از یک خانه‌ای صدای تار و تنبور بلند بود، و صدای پایکوبی می‌آمد. اتفاقا یک خادمه‌ای از منزل بیرون آمد امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی این را نمی‌فهمی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می‌بود که این سر و صداها از خانه‌اش بلند نبود. آقا رفتند.
بشر متوجه شد که آمدن کنیز چند دقیقه‌ای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می‌بود که این سر و صداها بیرون نمی‌آمد. گفت: آن مرد چه نشانه‌هایی داشت؟ علائم و نشانه‌ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفش‌هایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. خودش را انداخت به دامن امام و گفت: آقا! من از همین ساعت می‌خواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
از آن به بعد معروف شد به «بشر حافی» یعنی «بشر پا برهنه» [2]

0000cd;">سید حمید میر افضلی بشر جبهه‌های جنگ بود او هم همیشه پا برهنه بود.
سید حمید چگونه می‌توانست در جبهه‌ها کفش بر پا کند، در حالیکه خون همرزمان و یارانش بر آن خاک‌ها ریخته بود. «فاخلع نعلیک» را از یاد نبرده بود و هنگامی که، با حاج همت سردار خیبر بسوی میعاد و میقات ازلی خویش می‌رفتند، تا عهد خویش وفا کنند و از وفاداران باشند، پایش برهنه بود.

0000cd;">اخرین باری که سید را دیدم، در گرماگرم عملیات خیبر بود. هیچ وقت یادم نمی‌رود. آن روز رفتم در سنگری که شهید زین الدین آنجا بود. روحیه خیلی عجیبی داشت. فشار کار و خستگی جنگی که طولانی شده بود، حتی برای یک لحظه هم خسته‌اش نکرده بود. بخصوص اصلا معلوم نبود تا یک دقیقه دیگر ممکن است چه اتفاقی برای همگان رخ دهد. حالا شما تصور کنید سید حمید انجا باشد، می‌شود نور علی نور.

0000cd;">آن روز، روز سختی بود برای همه. بخصوص برای حاج همت و لشکرش، لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص).

0000cd;">قرار شده بود یک گروهان یا کمتر مأمور شوند به لشکر۲۷ بروند برای بازسازی و کمک به حاج همت. قرار بود که بروند سمت چپ جزیره مجنون که حاجی و بچه‌هایش آنجابودند. این مأموریت را دادند به سیدحمید تا برود خط را تحویل بگیرد. یادم است مقر فرماندهی لشکر ثارالله در سمت راست جاده، وسط جزیره جنوبی، نزدیک کارخانه نمک و نزدیک خط بود. آتش دیوانه بود و می‌ریخت روی سنگر. حاج قاسم هم آنجا بود و خط را فرماندهی می‌کرد. حاج همت و سیدحمید آمدند آنجا و وارد سنگر شدند، سنگری دور و خیلی کوچک. جا کم بود، نشستیم. حاج همت و حاج قاسم صحبت‌هایشان را کردند و قرار شد من هم همراهشان بروم تا خط را تحویل بگیریم و شب هم شناسایی داشته باشیم. حاج همت و سید از حاج قاسم خداحافظی نمودند و رفتند سوار موتور شدند. قبل از این که سوار موتور شوند من به سید گفتم: بگذار من ترک موتور حاجی بنشینم! گفت: پس من؟ گفتم: تو با موتور من بیا! لبخند زد و قبول کرد. حالا می‌فهمم که لبخندش معنای خاصی داشت. رفتم سوار موتور حاج همت شدم. اماده رفتن بودیم که حاج قاسم صدایم زد و گفت کارم دارد. از موتور آمدم پایین و رفتم طرف حاج قاسم و حرفش را زد. برگشتم دیدم سید باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت. اتش انقدر زیاد و فرصت کم که معطلی معنا نداشت. پیش خودم فکر کردم حتما سید فکر کرده کارم زیاد طول می‌کشد و زود رفته سوار شده که بروند سر قرارشان. به من گفت: تو با موتور خودت بیا، بعد اگر فرصت شد، بیا سوار موتور حاجی شو!

0000cd;">انگار از چیزی خبر داشت که می‌خواست دل مرا بدست آورد و دلگیر نباشم. راه افتادیم. آنها جلو من پشت سرشان. فاصله‌مان یکی دو متری می‌شد. سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط می‌بایست از پایین پد می‌رفتیم روی جاده، و این کار باعث می‌شد سرعت موتور کم شود. عراقی‌ها روی آن نقطه دید داشتند. تانکی مستقر کرده بودند و هر وقت که ماشین یا موتوری پایین و بالا می‌شد و نور افتاب به شیشه‌هایشان می‌خورد، گلوله‌اش را شلیک می‌کرد. ما موتورها را استتار کرده بودیم و با این حال باز ما را می‌دیدند، چون فاصله نزدیک بود. طبق معمول گلوله‌ای شلیک نشد. یک حسی به من می‌گفت گلوله شلیک می‌شود. حاج همت را صدا زدم و گفتم: حاجی، این جا را پرگازتر برو! انگار حرف کفرآمیزی زده باشم، چرا که هنوز بعد از این همه جنگیدن و دیدن خیلی چیزها نفهمیده‌ام که هرگلوله‌ای که شلیک می‌شود، با هدف خاصی است که خداوند مقرر کرده، هرگلوله اگر قسمت کسی باشد ،هیچ کس نمی‌تواند جلوی آن را بگیرد. انگار روی گلوله اسم شهیدش را نوشته بودند. بالاخره گلوله شلیک شد و دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت، صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم، و نفهمم که چه اتفاقی افتاده است. رسیدم روی پدوسط و از میان دود و باروت بیرون آمدم و به رفتن خودم ادامه دادم. انگار یادم رفته بود که چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همراه بودم. یکدفعه متوجه موتوری شدم که سمت چپ جاده افتاده بود. دو پیکر روی زمین افتاده بودند. پیش خودم گفتم اینها کی شهیدشده‌اند که از صبح تا حالا من آنها راندیده‌ام؟ به آرامی از موتور پیاده شدم و به طرف انها رفتم. اولین نفر را که برداشتم(حاج همت) دیدم تمام بدن سالم است، فقط صورت ندارد. انگار موج تمام صورتش را قطع کرده بود و اصلا شناخته نمی‌شد. در یک لحظه همه چیز یادم آمد، حرکتمان از پیش حاج قاسم و حرف زدنم با سید و حرکت‌مان به سمت پد و بعد انفجار. عرق سردی به پیشانی‌ام نشست. دویدم و رفتم سراغ نفر دوم. او هم به رو افتاده بود. نمی‌توانستم باور کنم او سید حمید است. چون همیشه از لباس ساده‌اش می‌شد شناختش.

0000cd;">وقتی به نوع شهادت این دو شهید فکر کردم، یاد چهره‌هاشان افتادم و دیدم هر دوی آنها یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشم‌های زیبای آنها بود، که خداوند گرفته بود.[3]
___________________________
[1]. کنزالعمّال: ۱۰۷۳۰، منتخب میزان الحکمة: ۱۱۶
[2]. طرائق الحقائق، ج۲، ص۱۸۴ـ ۱۸۵
[3].
0000cd;">http://www.khanehkheshti.com/35598/