انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :\"یخی که عاشق خورشید شد‏\"
نویسنده :ye adam




 زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛از میان شاخه های درخت نوری را دید؛با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید..‏.من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏ ؟خورشید گفت:‏"سلام‏'اما...‏" یخ با نگرانی گفت:‏ اما چی‏ ؟ خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی‏‏‏;باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم-اگر من باشم,تو نیستی‏!‏ می میری,می فهمی‏‏"‏ یخ گفت: ***چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏!‏ چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!‏‏!‏‏!‏‏"‏ روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود- چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید- هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. *گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است‏*‏.