800080;">انداخت رفت ترمینال!!!!
800080;">اولین اتوبوس را سوار شد..
800080;">و ساعت ها
800080;">در ولووی درب و داغون بیست و چند ساله مچاله شد!!
800080;">از لای پرده ی چرک تاب آبی
800080;">و از پشت پنجره ی گرد و خاک گرفته
800080;">جاده را پایید...
800080;">و منتظر ماند تا هوا تاریک شود و راننده بگوید:
800080;">مشهد!!!رسیدیم..التماس دعا...
800080;">بعد با لبخندی پیاده شد
800080;">نشست در اتوبوس واحد و یک راست رفت حرم...
800080;">تا خود صبح
800080;">در شلوغی های صحن و رواق ها گم شد...
800080;">آخرش هم از فرط خواب و خستگی
800080;">و ترس چوب پر خادم
800080;">و آقا نخواب!
800080;">یه گوشه کز کرد..
800080;">و زانو را جمع کرد داخل شکم
800080;">در همان حال هم خوابید..
800080;">و هم بی کسی و بی پناهی خود را
800080;">نشان آقا داد
800080;">و شاید هم یک دل سیر...!!!
800080;">بعد صدای نقاره زنی که تموم شد
800080;">و آفتاب زد
800080;">با گردنی کج
800080;">و قدم های آهسته
800080;">از باب الجواد آمد بیرون...
800080;">و دوباره ترمینال
800080;">و اولین اتوبوس ولووی بیست و چند ساله ی درب و داغون
800080;">و....
800080;">یک دل تنگ که آرام گرفته...!!!