انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :دلـــ تـنـگـــ
نویسنده :mohadeseh


800080;">باید یواشکی رفت...!!!!

800080;">یک روز صبح به جای دانشگاه یا محل کار


 

800080;">انداخت رفت ترمینال!!!!

 

800080;">اولین اتوبوس را سوار شد..

 

800080;">و ساعت ها

 

800080;">در ولووی درب و داغون بیست و چند ساله مچاله شد!!

 

800080;">از لای پرده ی چرک تاب آبی

 

800080;">و از پشت پنجره ی گرد و خاک گرفته

 

800080;">جاده را پایید...

 

800080;">و منتظر ماند تا هوا تاریک شود و راننده بگوید:

 

800080;">مشهد!!!رسیدیم..التماس دعا...


800080;">بعد با لبخندی پیاده شد

 

800080;">نشست در اتوبوس واحد و یک راست رفت حرم...

 

800080;">تا خود صبح

 

800080;">در شلوغی های صحن و رواق ها گم شد...

 

800080;">آخرش هم از فرط خواب و خستگی
 

800080;">و ترس چوب پر خادم

 

800080;">و آقا نخواب!

 

800080;">یه گوشه کز کرد..

 

800080;">و زانو را جمع کرد داخل شکم

 

800080;">در همان حال هم خوابید..

 

800080;">و هم بی کسی و بی پناهی خود را 

 

800080;">نشان آقا داد 

 

800080;">و شاید هم یک دل سیر...!!!

 

800080;">بعد صدای نقاره زنی که تموم شد

 

800080;">و آفتاب زد

 

800080;">با گردنی کج

 

800080;">و قدم های آهسته

 

800080;">از باب الجواد آمد بیرون...

 

800080;">و دوباره ترمینال

 

800080;">و اولین اتوبوس ولووی بیست و چند ساله ی درب و داغون

 

800080;">و....

 

800080;">یک دل تنگ که آرام گرفته...!!!