800000;">آذین بندی می کنیم . فردا نیمه شعبان است . کلی تدارک دیده ایم . منتظرتیم! احتمالا می آیی! کلی برنامه ریخته ایم . همه پول مال خودمان است . نصفش «پول توجیبی » است .
پیاده رفتیم و برگشتیم; به عشق جشن تولدت . گرسنگی را تحمل کرده ایم; به عشق شیرینی و کیک تولدت . دست بردار هم نیستیم . نصف دیگرش هم پول خودمان است . رفتیم
سر کار . می خواستیم امسال جشن تولدت فقط مال ما جوان ها باشد . دست به کار شدیم . بالای شهر هم نرفته ایم . به انتظار دستمزد بدون کار و انعام و ... هم ننشسته ایم . به
عشقمان قسم زحمت کشیده ایم! کارگری و شاگردی کرده ایم . حتی یکی از بچه ها کتک هم خورد . اما عیبی ندارد! من نمی گویم! خودش می گوید: «در مسلخ عشق سر و جان
باید داد . اینکه چیزی نیست .»
800000;">خلاصه برای همه اش عشق و عرق ریخته ایم . می دانیم که بدون توجه تو حتی کار هم گیرمان نمی آمد . حرافی بس است . بهتر است بروم به بچه ها کمک کنم .
ff0000;">چهارشنبه - 14 شعبان
008000;">منتظرتیم!
800000;">میلادت مبارک! کوچه مان خیلی قشنگ شده است . باورت نمی شود! دعوا بود سر اینکه اصل برنامه جلوی خانه چه کسی باشد . از هر که می پرسیدی می گفت: «آن یکی » .
هیچ کس حاضر نبود به تنهایی افتخار میزبانی قدومت را داشته باشد . پیشنهاد دادم: هرکی عاشق تره . همه خوششان آمد و زیر چشمی به عاشق تر نگاه کردند . اما ... با چه
معیاری؟! مگر برای عشق هم حد و اندازه وجود دارد؟! ... دیگر کلافه شدیم! عزیز دل! خودت راه حلی نشانمان بده .
800000;">متشکرم! «هرکی نماز شب می خونه » . رسول برنده شد . دیگر کتمان این یکی امکان نداشت . از هرچه بگذریم از نور چهره و بوی خوشش پیداست که شب ها چه کار می کند
. خوشا به سعادتش! ...
800000;">عشق را می شود در چهره ی تک تک بچه ها خواند . آن چنان به سیمای جوانان مومنی که از کوچه مان می گذرند، می نگرند که انگار تو تک تک آنانی! با شوق و ولع خاصی
تبریک می گویند . گویی تولد تو را به تو تبریک می گویند! با زیرکی خاصی بو می کشند تا شاید بوی بهشت را از یکی استشمام کنند و به دنبالش بروند! هر که به نظرشان
آشناتر بیاید، بدون سلام و دیده بوسی رهایش نمی کنند . تا شاید بعدها به گذشته و آینده خود مباهات کنند که تو را دیده اند، بوییده اند، بوسیده اند و تولدت را تبریک گفته اند! از
صبح چشم به راهند و بعد از دور شدن هر رهگذر در فکر فرو می روند: مگر نه اینکه اگر تو را در هنگام حضور نشناسند در هجران دوباره خواهند شناخت؟! برق شادی را در
چشم تک تکشان می بینم و شوخی هایشان را می شنوم . به دهان هاشان می نگرم . نمی جنبند . گویی همه روزه اند . فقط لب ها تکان می خورند . از چهره های صمیمی شان
پیداست که در دل حضور تو را حس می کنند و ظهور تو را انتظار می کشند . گهگاه هوس گریه به سرمان می زند . اما به روز تولد تو که نباید گریست! یکی از بچه ها دیگر
طاقت ندارد . از بعد از نماز جماعت بدجوری دلش گرفته . می گوید: «بچه ها! می رم جایی کار دارم . زود برمی گردم .» بچه ها شروع می کنند و سر به سرش می گذارند:
800000;">- «مگه روزه نیستی سینا؟!»
800000;">- «بذار بره، یکی یه دونه ست . خب لابد گرسنشه »
800000;">- «بچه ها! اذیتش نکنید! لابد کار داره!»
800000;">- چه کاری؟! عبادتش را که کرده، بازی هم که کرده، اهل تلویزیون هم که نیست، خونه هم که نمی خواد بره، فقط می مونه حث سیاسی شکم، که آقا توش استاده!» .
800000;">همه می زنند زیر خنده . به سینا نگاه می کنم . اتفاقا خیلی هم ظریف و موزون است! معصومانه به بچه ها که سرگرم حرف های خودشان و خنده ها و قهقهه هایی از غم انتظار
هستند نگاه می کند . نگاهش به نگاه من که گره می خورد; قطره اشکی به روی گونه اش راه پیدا می کند . جا می خورم! تازه می فهمم چه خبر است! فورا اشکش را پاک می
کند و لبخند می زند . هیچ اثری از اشک باقی نمانده است . بغضی گلویم را می گیرد . به اطراف نگاهی می کنم، بر خودم مسلط می شوم و بعد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد
می گویم:
800000;">«آقا! چرا خودت رو عذاب می دی؟ یک کلمه به رئیست می گفتی تا اجازه بدم بری و هر وقت خواستی بیای! اصلا می خوای نیا! خوبه؟!» .
800000;">می گوید: «قربون آدم چیز فهم!» و می رود . فقط تو و خدا می دانید که چقدر دوست دارم همراهش بروم . حیف که نمی شود!
800000;">بچه ها نگاهم می کنند و می گویند: «ا ... ! از کی تا حالا آقا رئیس شده؟ تو متنت رو بنویس .» می گویم: «باشه! به هم می رسیم!» و رهگذری دیگر همه را به کار خود
مشغول می کند .
800000;">صبر سینا که تمام شد . صبر آفتاب هم آهسته آهسته دارد کم می شود . اما ما هنوز منتظریم!
ff0000;">ظهر پنجشنبه - نیمه شعبان
800000;">هر چه منتظر شدیم بی نتیجه بود . گویا اصلا لیاقت نداشتیم! و تمام آن تلاش ها فقط برای دلخوشی مان بود . اصلا انگار ... با بچه ها قرار گذاشتیم تا جمعه صبر کنیم . این قرار
را هنگام اذان و در مسجد محل گذاشتیم . حال و هوای انتظار، آسمان چشم و دل همه بچه ها را بارانی کرده است . ما همچنان منتظریم!
ff0000;">غروب روز پنجشنبه
800000;">امروز جمعه است . دیروز هم مدرسه ها تعطیل بود . پریشب بچه ها حسابی گریه کردند! آخر انتظار واقعا سختی بود . همه مان به یکدیگر امید می دادیم که جمعه روز ظهور
است و پس فردا جمعه; پس صبر می کنیم! و حالا جمعه است .
800000;">صبح رفتیم دعای ندبه و به اندازه یک سال فراق اشک ریختیم . اما هنوز هیچ کداممان ناله نزده ایم . به جز سینا که ممکن است همان ظهر پنجشنبه فریادش را در جایی - شاید
چاهی - خالی کرده باشد . امروز هم خودمان از شیرینی ها خوردیم و هم از عابران پذیرایی کردیم . علایم نگرانی را در چهره به ظاهر شاد تک تک بچه ها می توان خواند . تا به
حال برای سلامتی و تعجیلت هزاران صلوات فرستاده ایم . نگاه ها نگران اند و به دنبال مامن و آسایش به هر سو روانه می شوند . پس چرا صدایی به گوش نمی رسد؟ مبادا
ناامیدمان کنی! منتظرتیم!
ff0000;">ظهر جمعه - شانزدهم شعبان
800000;">به نماز جمعه هم رفتیم . ناهار هم خوردیم . به تکالیفمان هم رسیدیم . خلاصه همه واجبات دینی و سیاسی را انجام داده ایم . مانده است اندکی توجه بیشتر . نگران به آسمان نگاه
می کنیم تا مبادا رنگش به سرخی گراید . همگی در کنار هم منتظرتیم!
ff0000;">ساعتی بعداز جمعه - شانزدهم شعبان
800000;">وای! آسمان در حال قرمز شدن است . گویی غم هجرانت او را گداخته . عصر جمعه شد و نیامدی . دل تک تک بچه ها شکست و آسمان دل همه شان ابری شد . اول از همه سینا
برخاست و با چشمانی اشکبار، آهسته آهسته آذین ها را جمع کرد هیچ کداممان باور نداشتیم که نیایی . همه - به جز سینا - سر در گریبان فرو برده اند و آرام غم فراق را مویه
می کنند . سینا به پرچم نام زیبایت که می رسد طاقت نمی آورد و همان بالای نردبان، های های می زند زیر گریه . گویی در این کوچه خلوت همه مان منتظر بهانه بودیم . صدای
گریه مان بلند می شود . طاقت گریه سینا را ندارم . به طرفش می روم و او را آرام به پایین می آورم . سر بر شانه ام می گذارد و اشک ریزان زمزمه می کند:
800000;">دیریست ای عزیز پیامت نمی رسد
800000;">شاید سلام ما به سلامت نمی رسد!؟
800000;">لرزش شانه هایش را حس می کنم توانایی آرامش دادن به این حس غریب را ندارم . هنوز نتوانسته ام خود را راضی کنم و اشک ریزان همراهی اش می کنم:
800000;">چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
800000;">چه ناله ها که در گلو رسوب شد نیامدی
800000;">رسول به کمکمان می آید و زمزمه کنان می گوید: «باور نداشتم که امروز هم نیاید! با خود می گفتم اگر شما را دیدم درد دلم را تنها در یک جمله خلاصه می کنم .» و بعد در
حالی که مقوایی را که روی آن با خط خودش بیتی را نوشته بود از دیوار می کند، و می خواند:
800000;">گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
800000;">چه بگویم غمم از دل برود چون تو بیایی؟
800000;">و ناله بچه ها را به آسمان بلند می کند . خدایشان را صدا می زنند و شکایت فراق به او می گویند . بعد هم آهسته زمزمه کنان از جا برمی خیزند . در حالی که هر یک وسیله ای
برای جمع کردن در دست دارند و زیر لب می خوانند:
800000;">برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم، نه
800000;">ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
800000;">خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
800000;">خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
800000;">تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
800000;">دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیامدی
800000;">نیامدی ...
800000;">نیامدی ...
800000;">آخرین طناب را که باز می کنم گویی بند دلم پاره می شود، بند بند وجودمان از هم می گسلد و رشته امیدمان قطع می گردد . حسین سر بر دیوار گذاشته وهای های می گرید که
چرا سری به ما نزدی . دست گرمی را بر شانه اش احساس می کند . آن را لمس می کند . از انگشتر عقیقش پیداست که علی است . دستش را می گیرد، می بوید و می بوسد .
می گوید: «چه کار می کنی بچه؟! !» و دستش را می کشد، اشک های صورت حسین را پاک می کند و تا می خواهد بگوید «دیگه بسه!» بغضش می شکفد . حسین نگاهش می
کند و می گوید «عالم بی عمل به چه ماند؟! !» و می شنود: «به عاشقی در فراق یار!» ...
ff0000;">عصر جمعه - شانزدهم شعبان
800000;">امروز شنبه است و ما کمتر با هم صحبت می کنیم . اصلا حال و توانایی صحبت کردن نداریم . دیشب به مسجد رفتیم، نماز خواندیم و خسته و گرفته به خانه هایمان برگشتیم . می
توانیم حدس بزنم در دل تک تک ما پنج نفر چه می گذرد . بالاخره سینا سکوت جمع را می شکند و با بغض در گلو می گوید: «. . تنها امیدمان به این است که حداقل آقا را دیده
باشیم و چشمان گناهکارمان نشناخته باشدشان ...» ما همیشه منتظرتیم!
008000;">«من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا»