انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :بی حیاتر کیست، من یا تو، ببین؟!
نویسنده :ye adam




b22222;">عابدی در کوه لبنان بُد مقیم  /// در بن غاری چو اصحاب رقیم
روی دل از غیر حق بر تافته/// گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها می بود مشغول صیام/// یک ته نان می رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدو نصفش سحور /// وز قناعت داشت در دل صد سرور
برهمین منوال حالش می گذشت /// نامدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیف /// شد زجوع آن پارسا  زارو نحیف
کرد مغرب را ادا وانگه عشاء /// دل پر از وسواس و در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب /// نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زان مقام دلپذیر /// بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قرب آن جبل /// اهل آن قریه همه کبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد /// گبر ، او را یک دو نان جو بداد
عابد آن نان بستد و شکرش بگفت/// وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر/// تا کند افطار بر خبز شعیر
در سرای گبر، بُد گرگین سگی /// مانده از جوع استخوانی ورگی
کلب در دنبال عابد بو گرفت /// از پی او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان عابد یکی پیشش فکند/// پس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش /// تا مگر باره دگر آزاردش
عابد آن نان دیگر دادش روان /// تا که باشد از عذابش در امان
کلب آن نان دیگر را هم خورد/// پس روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پی او می دوید /// عف و عف می کرد و رختش می درید
گفت عابد چو بدید این ماجرا /// من سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحب ، غیر دو نان جو نداد /// وان دو را خود بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟ /// وین همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ ئبه نطق آمد که ای صاحب کمال /// بی حیا من نیستم چشمت به مال
هست از وقتی که من بودم صغیر /// مسکنم ویرانه این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم /// خانه اش را پاسبانی می کنم
گه به من از لطف ، نانی می دهد /// گاه مشت استخوانی می دهد
چون که بر درگاه او پرورده ام /// رو به درگه دگر ناورده ام
هست کارم بر این پیر گبر/// گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تو که نامد یک شبی نانت به دست /// در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق ، رو بـــــــه تافتی //// بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی دوست را بگذاشتی /// کرده ای با دشمن او ، آشتی
خوده بده انصاف ، ای مرد گزین /// بی حیاتر کیست، من یا تو، ببین؟!
مرد عابد زین سخن مدهوش شد /// دست خود بر سر بزد از هوش شد