ffff00;">واژه هایش را از عمق چشم های تو می چیند
ffff00;">لم می دهد به باران برای پروانه ها
ffff00;">شعر عاشقانه می خواند نffff00;">جوای چشمانت دست کوچکی ست که گل ها را نوازش می کند
ffff00;">گل هائی که کم کم به دهان پروانه ها اعتماد می کنند
ffff00;">و آنجا که عشق در شرح تو پریشان ست
ffff00;">گلبرگ گلبرگ
ffff00;">تو را در عطرهای برهنه برای آسمان تفسیر می کنند
ffff00;">شعر ش اما جزیره ای در باران ست
ffff00;">که تنها رؤیای تو در آن می روید
ffff00;">و دست هیچ خیالی به آن نمی رسد..
ffff00;">حرف مردم مانند موج دریاست
ffff00;">اگر در مقابلش بایستی
ffff00;">خسته ات می کند!!
ffff00;">واگر با آن همراهی کنی
ffff00;">غرقت می کند!!
ffff00;">قرار نیست که همه آدمها شما را درک کنند
ffff00;">و این اشکالی ندارد.
ffff00;">آنها حق دارند نظر دهند و شما
ffff00;">کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید..
ffff00;">تو خوبی
ffff00;">که او خوب می نویسد
ffff00;">با تو
ffff00;">کلمات
ffff00;">به بهترین شکل جلو می روند
ffff00;">و با تمام وجود
ffff00;">وظیفه شان را انجام می دهند
ffff00;">او
ffff00;">شعر را
ffff00;">از زمین خاکی دل تو
ffff00;">شروع کرد...
ffff00;">وسکوت چه زیباست وقتی می دانی . . .
ffff00;">همه دروغ میگویند ffff00;">. . .
ffff00;">گاهی اوقات . . .
ffff00;">دروغ ها انقدر شیرینند . . .
ffff00;">که اصرار داری باورشان کنی . . .
ffff00;">هزار سالِ بعد هم، تو هستی آن ستاره اش
ffff00;">تویی که پنجه میکشی به زخم بی شماره اش
ffff00;">تویی که گفـته بودت به شعراو دگر نیا
ffff00;">بـدون تـو نمی شود ، بیا تو بی اشاره اش
ffff00;">به هر غزل که میرسد تمام شعراو تویی
ffff00;">در آرزوی دیـدنـت ، پُـر از تبـی دوبـاره است
ffff00;">ترانه های دفترش پُر از جنون محض توست
ffff00;">جـنـون بی نهـایـتـش ، بیا بکن تو چاره اش
ffff00;">طـلـوع واژه های او، رسیـده تا به انفجار
ffff00;">از آن دمی که بیffff00;"> تواست، اسیر بغض پاره است
ffff00;">نفس نفس که میزند، تو میشوی هوای او
ffff00;">برای هـر نفس زدن، به پای استـخاره اش!...
ffff00;">...
ffff00;">سرد خواهد شد روزهایت بی آغوشش ...
ffff00;">وقتی که سردت شد
ffff00;">بر تن کن
ffff00;">دروغ هایی را که می بافتی
ffff00;">بغض که می کند به یاد ffff00;">خنده هایت ffff00;">. . .
ffff00;">قهر می کنند ؛
ffff00;">اشک های حسود او ! آموخته است که
ffff00;">زندگی یعنی نخواسته به دنیا آمدن
ffff00;">مخفیانه گریستن
ffff00;">دیوانه وارعشق ورزیدن
ffff00;">و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد
ffff00;">سوختن
ffff00;">یک تحویلداربانک میگفت
ffff00;">ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .
ffff00;">ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
ffff00;">ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ffff00;">ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
ffff00;">ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
ffff00;">رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧج دیدﻩ ای داشت،
ffff00;">ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ffff00;">ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ffff00;">ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ffff00;">ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ffff00;">ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
ffff00;">ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ffff00;">ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ffff00;">ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ffff00;">ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ.....
ffff00;">ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
ffff00;">ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
ffff00;">ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...
ffff00;">حکيمي به شاگردانش گفت: فردا هر کدام يک کيسه بياوريد و در آن به تعداد آدمهايي که دوستشان نداريد و از آنها بدتان مي آيد پياز قرار دهيد
روز بعد همه همين کار را انجام دادند و حکيم گفت: هر جا که ميرويد اين کيسه را با خود حمل کنيد,
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکيم شکايت بردند که:
ffff00;">پياز ها گنديده و بوي تعفن گرفته است و ما را اذيت ميکند, حکيم پاسخ زيبايي داد: اين شبيه وضعيتي است که شما کينه ي ديگران را در دل نگه داريد,
اين کينه قلب و دل شما را فاسد مي کند و بيشتر از همه خودتان را اذيت خواهد کرد, پس ببخشيد و بگذريد تا آزار نبينيد...