انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
نویسنده :قمرخانم


008000;">



خاک های نرم کوشک

 


800080;">نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم


008000;">



به نام خدا

 


0000cd;">فرشته واقعی


800080;">معصومه سبک خیز(همسر)


هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره شیرینی می افتم؛ مثل پدر مهربان، دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه کرد. با یکی شان دارد صحبت می کند. دور و برشان یک گله گوسفند است.
سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود. خاطره اش را خوب عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اول که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند؛ دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟!
پاپیچشان نشدیم. کمی بعد شبحی ازشان، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد شبح هم ناپدید شد.
شب بعد، دوباره آمدند: دوتا پسر بچه، با یک گله گوسفند؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند! این بار به شک افتادیم. یکی گفت: باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه.
سابقه کومله ها را داشتیم؛ پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد همه را می کشیدند به نوکری خودشان، اکثرا با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف، پیچیدیم به عمل دوتا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتیم. دقیق و موشکافانه نگاشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم. حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی نباید ببینم، دیدم؛ نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و با دقت. دوتا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست انقلاب بود؛ آن اصل کاری ها. به شان گفتم: نترسید، ما با شما کاری نداریم.
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدنم یک ذره هم انتظارهمچنین برخوردی را نداشتند.
دست آخر ازشان تعهد گرفتم، گفتم: شما آزادین، می تونین برین.
مات و مبهوت نگام می کردند. باورشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هر چند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند. معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند؛ غولهای عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه توی ذهن آنها ساخته بودند، با چیزی که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد.

http://www.ghadeer.org