انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :داستان واقعی: ۱۵۰ کیلومتر تا جهنم!!!
نویسنده :قمرخانم


0000cd;">داستان واقعی: ۱۵۰ کیلومتر تا جهنم!!!

جهنم2

008000;">به نام خدا
یکی از برادران در مسجدی که در کنارش زندگی می کنم صحبت کرد و به خدا قسم خورد که او این داستان را از صاحبش شنیده است، این جوان توبه کننده می گوید:
خداوند بر من منت نهاد و مرا از آتش نجات داد، وقتی میان من و آتش فقط یک ذرع باقی مانده بود.
گوید: ما سه دوست بودیم، معصیت و گناه ما را دور هم جمع کرده بود، دو دوست من هر سال به یکی از کشورها می رفتند، در آن جا با انواع و اقسام کار های زشت و ناپسند مثل شراب خواری، زنا، قمار و…. با خدا مبارزه می کردند، امسال مرا قانع کردند که با آن ها به مسافرت بروم و کارهای زشت و ناپسند را برای من آراستند، تصمیم گرفتیم که امسال با ماشین برویم تا حرکت و لذت تا آخرین حد برای ما آسان شود، سوار ماشین شدیم و کیلومترها راه را طی کردیم، من در صندلی عقب نشسته بودم و دوستانم جلو نشسته بودند، ناگهان چشمانم به تابلویی اقتاد که مسافت میان شهرها را نشان می دهد، چیزی که مرا متعجب کرد این بود که روی تابلو نوشته بود:« صد و پنجاه کیلومتر به جهنم.» یا الله! از روی صندلی ام پریدم و به دوستانم گفتم: مگر شما نخواندید؟
گفتند: چی؟
گفتم: تابلوی راه را که رویش نوشته بود:« صد و پنجاه کیلومتر به جهنم.»

به من گفتند تو خسته هستی ونیاز به خواب داری و این تخیلاتت هست.
من ساکت شدم. بعد از پنجاه کیلومتر تابلوی دوم آمد تا خداوند مرا با آن نجات دهد. خواندم:« صد کیلومتر به جهنم!»
در این جا شروع کردم به قانع کردن دوستانم به ضرورت بازگشت و توبه به سوی خداوند، گفتم که این یک اخطار و هشدار از طرف خداست، ولی آن ها به من گوش ندادند، در این جا تصمیم گرفتم که از ماشین پایین بیایم و برگردم، آن ها مرا پیاده کردند و رفتند.
ساعت سه بعد از نیمه شب بود، حدود یک ساعت در کنار راه منتظر ماندم، ناگهان یک ماشین سنگینی را دیدم که می آید، من خدا را سپاس گفتم، راننده برای من نگه داشت و من سوار شدم، او با من سخن نمی گفت، ولی مرتب تکرار می کرد: انا لله و انا إلیه راجعون.
به او گفتم: که تو را چه شده است؟
گفت: یک ماشین از روبه رو می آمد که تصادف کرد و کسانی که داخلش بودند همه سوختند. سعی کردم به دو سرنشینش کمک کنم ولی آتش آن ها را بلعید.
به او گفتم: این ماشین چه رنگی بود؟
غافلگیر شدم، چون ماشین دوستانم بود. در این جا شروع کردم به گریه و خدای بزرگ و توانا را سپاس گفتم که با فضل و رحمتش مرا نجات داد.
سفارشم به جوانان این است که به پروردگارتان بازگردید و به خالقتان پناه ببرید، خدایا به ما رحم کن و ما را ختم به خیر کن.

منبع : داستانهای عجیب و غریب      محمود المصری

http://tebenabavi.ir