انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :روضه حضرت عباس
نویسنده :پونه



یاكاشف الكرب عن وجه الحسین اكشف كربنا بحق اخیك الحسین علیه السلام
بر لب آبم و از داغ لبت می میرم 
هردم از غصه جانسوز تو آتش گیرم
مادرم داد به من درس وفاداری را 
عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم
یادم نمیره ، همون روز اول قنداقه ام رو هی دور سر تو می چرخوند آقام،هی میگفت بچه ام فدای حسین،اصلاً من برا همین به دنیا اومدم كه فدای تو بشم.
اكبرت كشته شد و نوبتم آخر نرسید
سینه ام تنگ شد از بس كه بود تأخیرم
کربلا کعبه عشق است و من اندر احرام 
شد در این قبله عشاق دوتا تقصیرم
دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد 
چشم من داد از آن آب روان تصویرم
سقای دشت كربلا اباالفضل،اباالفضل
بچه ها همه دست هم رو گرفتند، دور عمو می گشتند.این جوری دل عمو رو بردند
سقای دشت كربلا اباالفضل،اباالفضل
آبی رسان بر خیمه ها اباالفضل،اباالفضل
 
باید هر شب یادی از شهدا بشه،به یاد بچه هایی كه وقتی رمز عملیاتشون رو فهمیدن یاقمربنی هاشمه،همه قمقمه ها رو خالی كردن،می دونی چرا قمقمه هاشون رو خالی می كردن،اصلاً آب نمی خوردن، امامی دونستند اگه دستشون به آب بخوره، عطش اونها كم میشه،عباس دستش به آب خورد،همچین كه دست به آب رسید،دستاش رو آورد بالا،گفت:عباس دستای تو به آب رسید،اما دست حسین نرسید،این دست رو دیگه نمی خوام،این چشم رو دیگه نمی خوام،ای فدات بشم حسین با این عباست،بی خود نبود، بهش گفتی:بنفسی انت،دلیل داره.
دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد 
چشم من داد از آن آب روان تصویرم
باید این دیده و این دست دهم قربانی 
تا که تکمیل شود حجّ من و تقدیرم
وصل شد حال قیامم ز عمودی به سجود 
بی رکوع است نماز من و این تکبیرم
یه بیت،عاطفی ها،اونهایی كه دل عاطفی دارن
بدنم را به سوی خیمه اصغر نبرید 
که خجالت زده زان تشنه لب بی شیرم
حسین..........
اومد محضر اباعبدالله،السلام علیك یا سیدی،یا مولای،یه حرفی بزنم،شاید تو اون لحظه ابی عبدالله گفت: حالا هم نمیگی داداش،كار داره تموم میشه،نمی خوای بگی، صدا زد داداش سینه ام سنگینه،صبرم سر اومده، دیگه بزار برم،ابی عبدالله یه نگاهی كرد،آی عزیز دلم،ابی عبدالله بهش گفت:تو برادر منی،تو علمدار منی،تو صاحب لوای منی،یه حرفی ابی عبدالله زده،من عین جمله ی حضرت رو بگم،بخدا برا من همین روضه است،حضرت یه نگاهی بهش كرد،فرمود:عباسم، وَ إذا مَضَیتَ تفرّقَ عسکری،چی گفته حسین؟صدا زد عباس كجا می خوای بری،اگه تو بری لشكرم از هم می پاشه،اگه تو باشی همه هستن،اگه تو نباشی هیچ كی نیست داداش،عباس اصرار كرد،ابی عبدالله اجازه داد،همه می دونید به چه دلیلی اجازه داد،رفت میدان،چه اتفاقی افتاد،حالا ابی عبدالله نگرانه،بین این دو برادر،این رجز ها رد و بدل شد،انابن الحیدر كرار،انا بن محمد المصطفی،انا بن علی المرتضی،تا ابی عبدالله گفت:انابن فاطمه،فهمید خبرهایی است،فهمید دیگه صدا نمی آد،مسیر رو عوض كرد،ای وای،می خوام برات روضه بخونم،اما از این منظر،ابی عبدالله علم امامت داره،تا دید رجز سوم نیومد،راه رو به سمت علقمه عوض كرد،راوی میگه دیدم حسین،اونهایی كه كربلا رفتن،روضه هارو مجسم ببینن،كف العباس یادته،یادته ایستادی گفتی اینجا كجاست،بهت توضیح دادن،اینجا همون جاست،دیدن حسین از اسب پایین اومد،یه چیزی رو از رو زمین بر میداره،این دست عباسمه،چرا رو زمین افتاده،دوباره رفت،دوباره فهمید،آمد به سرم آز انچه می ترسیدم، دوباره از اسب اومد پایین،الهی بمیرم، حیف این دستا نبود از بدن جدا شد،فهمید دیگه عباسش دست نداره،لااله الا الله، الهی بمیرم، یه مرتبه دیدن حسین،از دور داره نگاه میكنه،دید وسط میدون غوغاست،یه مرتبه شنید یه صدا داره می آد،یا اَخا، حسین فهمید عباس اون رو برادر صدا زده،دیگه عباسم رفتنی است،رسید كنار علقمه،میگن یه نگاه كرد دید،همه دور داداشش حلقه زدن،هی شمشیرها بالا میره،تا ابی عبدالله رو دیدن همه فرار كردن، این تفرون و قد قتلتم اخی؟ ،كجا فرار می كنید،دادشم رو كشتید،اومد،چه جوری اومد،تا نگاش به عباس افتاد،آه،برادر از دست دادی؟برادرای شهید كجان ناله بزنن،اگه شب تاسوعا نبود نمی گفتم،عین مقتله،چهار تا جمله نوشتن عموم مقاتل،دونه دونه رو معنی كنم،میكشتت،تا رسید،نگاه كرد،ابی عبدالله اول گفت: الان انكسر ظهری،ابی عبدالله داغ برادر زیاد دیده،هم تو كربلا زیاد دیده،هم مدینه امامش رو از دست داده بود،تو بقیع نگفت:انكسر ظهری،گفت:انكسر ظهری،یعنی كمرم شكست،برم جلوتر، و قلت حیلتی،یعنی راه چاره برمن بسته شد،می دونی صمیمی این حرف چی میشه؟آقا امام زمان ببخشید،می دونید و قلت حیلتی یعنی چی؟یعنی بیچاره شدم،سومین جمله ،وانقطع رجائی،یعنی دیگه ناامید شدم داداش،آخریش آدم رو میكشه،صدا زد داداش، و شمت بی عدوی،معنی كنم یا نه؟اجازه می دی؟یعنی داداش پاشو ببین دشمن داره ناسزا میگه،ببین روی دشمن باز شده،زخم زبون میزنه به من،حسین............... نشت، أخذ الحسین رأسه و وضعه فی حجرة ،نشت سر عباس رو بغل گرفت،چه سری،چه فرقی،سر رو بغل كرد،یه نگاه به عباس كرد،جا خورد،یه چیزی بگم،كنایه فهم ها،قربون ابروهای به هم پیوستت،كی دلش اومده .....،ابی عبدالله یه نگاه كرد،دید عباسش داره گریه میكنه،صدا زد مایبكیك یا اخی؟چرا تو داری گریه میكنی؟من باید گریه كنم،عباس صدا زد: كیف لا ابكی؟ الآن جئتنی و اخذت براسی عن التراب،داداش چرا گریه نكنم،می دونی گریه ام واسه چیه؟نگفت دستام،نگفت چشمم،نگفت سرم،نگفت تشنه هستم،دارم واسه این گریه میكنم،داداش الان تو اومدی سر من رو از رو خاك برداشتی، فبعد ساعة من یرفع رأسك عن التراب ؟ كی می خواد سر تو رو بلند كنه؟حسین........ كی می خواد سر تو رو بلند كنه؟می خوام یه جمله از زبون شما به عباس بگم،عباس جان نگران سر حسین نباش،خیلی طول نمیكشه،هنوز داره نفس میكشه،حسین هنوز زنده است،سرش رو جدا میكنن، حسین......